امروز روز خوبی نبود ، از همان ابتدای صبح بوی فتنه می داد ... و بعد شرکت در یک جلسه فرمالیته !! بقول یکی از همکاران : " اینکه دروغ می گویی مهم نیست ، مهم این است که فکر می کنی باور کرده ام !! "
امروز در ادامه ی بی آبی دیروز باز هم آب نداشتیم ... حوالی ساعت 11 صبح با تلفن یکی از دوستان رفتم تا سر کوچه ؛ چند وقت پیش با هم رفته بودیم سراغ یک کفاش دست دوز که داستانش را نوشته بودم ، دیروز دوستم رفته بود و کفش ها را گرفته بود و آمده بود ...
امروز قرار بود بروم فوتبال ... سه شنبه ها تایمی که داریم بیشتر بزرگسال هستند و سر و زبان شان بیشتر از دست و پای شان کار می کند !! و تقریبا تمام وقت صدای کری خواندن و جر زدن و ... سالن را پر می کند !!