بوسه های داغ دلپواسی

بوسه های داغ دلواپسی روی تن یک ذهن تبدار

لونه خرید جاوید😍

تاريخ یکشنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۳سـاعت 23:7 نويسنده سحر| |

اسم رمزش باشه اخر موبایل جاوید


ادامـه مطـلب
تاريخ چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳سـاعت 8:5 نويسنده سحر| |

نامزد شدیم و من خوشحال ترینم

چقدر دوست دارم این مردو

چقدر با دلم راه میاد

چقدر مهربونه

چقدر برای من تلاش میکنه و ارامش میده بهم

توجه احترام قدر شناسی و محبت رو در حقم تموم میکنه

خدایا خودت همراهمون باش

تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۲سـاعت 23:45 نويسنده سحر| |

امروز جاوید میاد

تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۲سـاعت 6:15 نويسنده سحر| |

خدایا همونجوری که قلبمو پر از عشق کردی پر از ارامش کن و این استرس ها و اضطراب ها رو دور کن من منتظر نشونه هات هستم اگر مسیر مسیر ما نیست چون دیگه عقل و دل و شهود من از کار افتاده
تاريخ جمعه هجدهم اسفند ۱۴۰۲سـاعت 22:42 نويسنده سحر| |

جاوید کیش

داره برام دنبال سوغاتی مگیرده🥺🥺🥺🥺

تاريخ چهارشنبه نهم اسفند ۱۴۰۲سـاعت 22:57 نويسنده سحر| |

امروز برازجان بودم

احساس میکنم خدا به جای همه خنگی و نگرانی های من به اون هوش داده و مهارت خنثی سازی نگرانی های من

تاريخ پنجشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۲سـاعت 23:6 نويسنده سحر| |

جاویدم

شد مرد برتر نمیشه بگم😂

خوشحالم که اینقدر خوشحال بود و از شایستگیش تقدیر شد

تاريخ چهارشنبه بیستم دی ۱۴۰۲سـاعت 23:57 نويسنده سحر| |

جاوید اومدپیشم

چقدر قشنگ بود لحظه های کنارش بودن

چقدر لذت بردم

چقدر خوووب بوووود

برام یه دستبند هدیه اورد که هرچی نگاه میکنم به فلیم وقتی که داشت رو دستم میبست سیر نمیشم

دلم میخواد بیشتر داشته باشمش🥲

تاريخ جمعه پانزدهم دی ۱۴۰۲سـاعت 22:1 نويسنده سحر| |

چه جنگی در منه

و من چقدر تنهام

گلوم گلوم سنگینه از بغض

چشام تره

ولی مجبورم وانمود کنم مشکلی نیست

چرا هیچکی هوای منو نداره...

تاريخ سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲سـاعت 16:37 نويسنده سحر| |

تشویش

ابهام

گیجی

توصیف دقیق این روزهای منه

دیگه داره باورم میشه که شادی عشق بخشندگی گذشت محبت روزهای شاد و عاشقانه تفریح و ماجراهای دو نفره توجه نازکشیدن مهم بودن و... اصلا برای سرنوشت من تجویز نشده

تاريخ پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲سـاعت 18:45 نويسنده سحر| |

بهش زنگ زدم میگه بهم بی احترامی شده

چرا پشت تلفن نگفتید

یعنی ارزش این چند ساعت رانندگی رو نداشتم؟

کدوم بی احترامی

بی احترامی یعنی ندیدن من

یعنی نادیده نگرفتن من

چرا تلاشی برای من نمیشه

کاش میتونستم به این زندگی پایان بدم

خستم

خسته خسته

خسته

تاريخ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 18:15 نويسنده سحر| |

دارم اذیت میشم هنچز دو ساعت گذشته و شب ها و روزهای زیادی تا پایان عمر باقی مونده

اشک هام اذیتم میکنه

دلم پر شده و هیچ جایی ندارم

خدایا خودت به دلم صبر بده

نه دیگه دعا هم بی فایدس چون این خدا همون خدایی که ادم هایی که قسمتمون نیستن رو سسر راهمون قرار میده

خدایا

من دلم براش تنگ شده

خدایا من اذیتم

خدایا

چیکار کنمـ از این همه فاصله هیچی از دستم ساخته نیست

حتی نمیتونم باهاش حزف بزنم

خدایا کاری کن

تو که راضی نبودی پس چرا اشنامون کردی

تاريخ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 17:58 نويسنده سحر| |

جاوید رفت و احساسم میگه این اخرین دیدارمون بود

این اخرین روز رابطه مون بود

دلم براش تنگ میشه قطعا

روزهای سختی در انتظارمه اما نمیشه بیشتر از این من تلاش کنم

خستم

گریه دارم

نیاز به تنهایی دارم

امرود میتونست قشنگ ترین روزمون باشه

ولی با قهر رفت

تاريخ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 15:47 نويسنده سحر| |


من رنج بسیار کشیده ام و می کشم، اما به آرامی و در عین کرامت رنج می برم. رنج را بخشی از زندگی میدانم، بخشی بسیار مهم. چگونه چیزی بیاموزم اگر رنج نبرم؟ اما به هنگام رنج آرام می مانم.چه کسی باور میکند من رنجی عمیق دارم؟ گمان نمیکنم نباید رنجی باشد؛ گمان نمیکنم وجود رنج نشانه اشکال است؛ گمان نمیکنم نباید در تکاپوی رفع رنج باشم؛ سعی در غلبه بر رنج ندارم،اما در تلاش ام که رنج را "معنا" کنم ؛ در تلاش ام رنج را عمیقا "درک" کنم. بدون مقاومت.افسرده و پریشان نیستم. تنها امید دارم به حد کافی برای درک رنج و زندگی خردمند باشم.

📕برف_در_تابستان
✍🏼#سایاداو_یو_جوتیکا

تاريخ سه شنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 14:13 نويسنده سحر| |

گاهی احساس می کنم زیر بار قوی و مستقل بودن کم میارم!

دلم می خواد منم از اون دخترایی باشم که براشون گل می گیرند و مثل پرنسس ها باهاشون برخورد میشه و هیچ انتظاری جز دختر بودن ازشون نیست !

به اطرافیانم که نگاه می کنم میبینم مسیر رو اشتباه رفتم و باید انتخابی بجز استقلال و قوی بودن و.... میکردم کلا انگار تلاش برای قوی بودن تو رو از خیلی چیزها محروم می کنه همون چیزهایی که تو برای ادامه مسیر بهشون نیاز داری

من فکر می کنم خیلی از زن های هم مسیر من کم میارن بعضی ها کشان کشان ادامه میدند و بعضی طوغیان می کنند و همین میشه که بهشون انگ اهل نبودن میزنند!

من احساس می کنم دلم می خواد برای مدت طولانی غرق یک زندگی کاملا معمولی بشم! که هیچ فشار و استرس و مسئولیتی روم نباشه!

خستم از اینکه به همه چیز فکر کنم و برای هرچیزی حساب و کتاب داشته باشم!

دلم می خواست بشم اون زن اروم که غرق عشق و با ارامش کاراش پیش میبره و نمیترسه از خواسته نشدن از دیده نشدن ! زنی که برای اثباتش نیاز به هیچی نداره! پذیرفته شده است و می تونه با اطمینان به فکر و عقل و دلش قدم بر داره

دلم می خواد برم تو حیطه مورد علاقم پژوهش کنم، برم توی حیطه رفتار شناسی، کنارش بافتنی ببافم اشپزی کنم با عشق رنگی و قشنگ ..

نقاشی کنم پادکست هامو گوش بدم کتابخونه ام پر از کتاب باشه گوشه دنج خودم رو داشته باشم ...

اما انگار هرچی از عمرم می گذره همین دم دستی ها رو هم از دست میدم

دیگه نه میشه نقاشی کنم نه حتی حیطه پژوهشیم رو می تونم بدون در نظر گرفتن سلیقه بازار پژوهش انجام بدم ...

تاريخ یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 20:6 نويسنده سحر| |

وقتی هست ارامش دارم امنیت دارم

حتی اگر ازش دلخور باشم حتی اگر حرفاش به مذاقم خوش نباشه

روزای سختی میگذرونم و شماره ثانیه ها رو دارم

خدایا مراقبمی؟

امشب کلی با زلیخا اشک ریختم!!! چقدر عشق میتونه وحشتناک باشه

واقعا این حکایت راسته که عشق کور و دیوانگی راهنمای عشق

دلتنگی سخت شده

چهره اش لبخندش....

عصبی میشم وقتی ازش محرومم

پ ن امروز پیامک اومد ک چهارشنبه برم مصاحبه دانشگاه

تاريخ شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 0:17 نويسنده سحر| |

نمی تونم ذهنم رو خالی کنم و فقط دنبال نشونه می گردم که دلم رو قوی کنه دوست داشتنش اینقدر غالب و چیره است که دلم می خواد همه ی این تحلیل ها دروغ باشه اشتباه باشه دوست دارم زیاد باهاش حرف بزنم و اینا رو برام رد کنه و بهم امنیت بده

ولی..

حرف زدنمون به ناراحتی ختم میشه و اون حوصله شنیدن نداره تلاش من برای حل مسئله رو غر تعبیر می کنه

من روز اول دعا کردم خدایا این ادم رو بهترین برای من قرار بده من از خدا اینو خواستم علی رغم همه مشکلاتی که میدیدم ولی از خدا خواستم که برای من بهترینش کنه

الان اما ...

اون همه اطمینانی که توی دلم بود جاش رو به نگرانی داده این نگرانی رو می تونه رفع کنه اما میگه تا همه چیز بر وفق مرادش نباشه حاضر نیست برای این رفع تلاشی بکنه و دقیقا محله مناقشه همینجاست

کاش میشد یک ادم بی طرف که روی هیچ کدوممون تعصب نداره حرف هامون رو میشنید و قضاوت می کرد

کاش هر حرفی اینقدر تعبیر و تفسیر نمیشد که زدنش حتی فکر کردن بهش اینقدر سخت باشه

می ترسم خدایا

نکنه جاوید اون ادمیه که اگر چیزی بر خلاف میلش باشه قرار نیست روی خوش زندگی رو ببینم؟! نکنه قرار من یه بله قربان گوی همیشگی باشم!؟ نکنه قراره اولویت اخرش توی زندگی باشم؟!

گفته بود برای دخترایی که فقط می خوان باهاش دوست باشن و حرف بزنن خرجی نمی کنه و هدیه ای نمیده و الان ذهن من مشغول اینه که منم این جایگاهو براش دارم؟ چون احساس می کنم تمام ترسش از اینه که منم سهمی از زندگیش داشته باشم؟! از جلو نیومدنش از هزینه نکردنش برای دیدن و رابطه مون قبل از اینکه اطمینان پیدا کنه که همه چیز طبق نظر اون پیش میره این حس رو میگیرم.... و از طرفی اون این زنگ ها و پیگیری هاش رو تلاش میدونه . کاش تلاش اون با کمی گذشت همراه بود تا بیشتر از یک چونه زنی تعبیر بشه

من کجای زندگیشم! کجای زندگیمه!

دلم نمیخواست به اینجا برسم

منطقم عقلم نشونه هایی که میبینم میترسونم ولی خودم رو نهیب می زنم که اینا قضاوت های ذهن تو و بعد تلاش می کنم بهش نزدیک بشم! به جاوید نزدیک میشم و اون خسته است! اون مسئول ذهن من نیست اما در این مورد خاص باید به هم کمک کنیم! ولی چرا هرچی تلاش می کنم نتیجه عکس می گیرم؟

دلم دلم دلم اینقدر گیر هست که حتی اگر همه اینا درست باشه بازم بخوادش ....

تاريخ پنجشنبه نهم آذر ۱۴۰۲سـاعت 16:19 نويسنده سحر| |

امشب از صمیم قلب ارزوی مرگ کردم اینقدر صادقانه از خدا یک مرگ اروم خواستم که مطمینم اجابت میشه

گوشیو برداشتم زنگ زدم به ج و شب بخیر گفتم دلم نمیخواد فردا که میبینه خبری از من نیست فکرکنه تماسشو از عمد بی پاسخ گذاشتم

چیه این دل... حتی فکر بعد مرگشم هست

ج قول داده بود نزار چسناله کنم به خاطر اون و منم قول داداه بودم که ناراحتیا رو ننویسم ولی اذیتم خیلی

مادرم عزیزم مهربونم میدونم چقدر بهت سخت مگیذره🥲🥲🥲🥲

تاريخ چهارشنبه هشتم آذر ۱۴۰۲سـاعت 22:38 نويسنده سحر| |

دل اگر دل باشد اب از اسیاب علاقه اش نمی افتد.....

تاريخ چهارشنبه هشتم آذر ۱۴۰۲سـاعت 22:20 نويسنده سحر| |

دلتنگی ازار دهنده شده

مشکلات و سختی ها داره خودش رو نشون میده

نمیدونم. باید چیکار کنم من فقط حالم با جاوید خوشه و علت حال بدی این روزها هم اون شده اینکه معلقیم و نمیدونیم ته اش چی میشه

خدایا اگر ته اش بد باشه چی

نکنه ازارم بده

نکنه این ترس هایی ک الان حس میشه واقعی بشه

خدایا بهم رحم کن راهمو هموار کن

تاريخ شنبه چهارم آذر ۱۴۰۲سـاعت 21:34 نويسنده سحر| |

قلبم به دردر اومده دوست نداشتم به این مرحله برسیم

عشق عشق عشق

چهرا ابی ات پیدا نیست

تاريخ سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲سـاعت 5:41 نويسنده سحر| |

دل من

دل ساده من

دل کوچیک و زود باور من

چرا هیچ وقت قدر دونسته نشدی؟

تاريخ شنبه بیستم آبان ۱۴۰۲سـاعت 19:53 نويسنده سحر| |

با همه اتفاقاتی که بین مون پیش میاد حرفایی که زده میشه ولی یه چیزو خیلی اطمینان دارم اچنم اینکه از صمیم قلبم میخوام با این ادم باشم

جدای از هرچیزی من که همیشه توی هر تصمیمی حتی خرید یک دفتر مرددم ولی این همه اطمینانی که به این انتخاب دارم شگفت زدم میکنه حالا دارم معنی اطمینان و تصمیم رو میفهمم

خوشحالم که دارمش اما دلتنگی خیلی اذیتم میکنه و اضطراب دارم اضطراب از دست دادنش

تاريخ جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲سـاعت 6:43 نويسنده سحر| |

فکرم مشغوله

احساس میکنم باید روی ری اکشنم با جاوید بیشتر کار کنم

امشب وقتی گفت محل زندگیمون کجا باشه باید اول دلایلش میشنیدم بعد واکنش میدادم

نباید از این به بعد یادم بره...

تاريخ شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲سـاعت 0:39 نويسنده سحر| |

مثل یه خوابه

ارامشه

خدایا این حجم از دوست داشتن تو سینه م جا نمیشه

احساس میکنم این بارم مثل همیشه برام سنگ تمام گذاشتی

فکر میکنم به خاطر اینکه جاویدو سر راهم قرار دادی حق ندارم به هیچ اتفاق بدی اعتراض کنم

خدایا

دوست دارم

مراقب جاویدم باش

لطفا خودت ازمون مراقبت کن

تاريخ جمعه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۲سـاعت 22:46 نويسنده سحر| |

کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش ازچشمانش میچکد....

شل سیلور استاین

تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲سـاعت 18:57 نويسنده سحر| |

تنها چیزی که ارومم میکنه گفتن دوست دارم به اونه

برای اینکه با این حجم از پیام کلافش نکنم مجیورم بیام اینجا بنویسم

دوسش دارم

دوسش دارم

دوسش دارم

هیچ وقت این حجم از حس دوست داشتن رو تجربه نکرده بودم

قلبمه

احساس میکنم نیاز دارم برم یه جایی و دااد بززززززنم که عاااشقشم وگرنه این حجم از هیجان برای قلبم و جسمم خوووب نیست باید تخلیه بشه

خدایا دوسش دارم

سهم من بزارش لطفاا

تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲سـاعت 20:23 نويسنده سحر| |

مثل اینکه از یک نبرد برگشتم

تنم خسته است

نیاز به یک استراحت طولانی دارم

مثل کسی هستم که بار زیادی از روی دوشش برداشته شده استرس زیادی این مدت تحمل کردم

به مسیرم نگاه میکنم به پشت سرم

به پیش رو

پیش رو مبهم و نامعلومه هرچی دارم از گذشته است

دلم اشوبه از هیجان از اینده

هیچ وقت به مسیر ازدواج و تصمیم اینقدر نزدیک نبودم

ولی خوشحالم

ذوق داارم که کنار این ادم قرار میگیرم

دوست داشتنیه امنه خیلی خوشحالم

دلم نیمخواد هیچ جوره از دستش بدم

دلم میخواد هرکاری براش بکنم

دلتنگشم

دلم میخواد کنار هم باشیم

ببینمش

دستشو بگیرم

خدای من

قلبم

تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲سـاعت 10:16 نويسنده سحر| |

اولین روز بعد از دیدنش

کلی حرف زدیم

چرا اینقدر خوبه؟

چرا اینقدر دوسش دارم

دلتنگشم

خیلی مراقبمه

احساس میکنم روحم وجودم جسمم همه اونو میطلبه

تاريخ جمعه بیست و یکم مهر ۱۴۰۲سـاعت 10:38 نويسنده سحر| |

MiSs-A