طماعی را گفتند : " از خود طماعتر دیده ای !؟ "
گفت : " آری ... همسایه ام !! "
پرسیدند : " چطور !؟ "
گفت : " روزی دامنم را با دو دست گرفته بودم و می رفتم ، همسایه مرا دید و پرسید چکار می کنم ، من هم جواب دادم که دامنم را گرفته ام تا اگر پرنده ای در هوا تخم گذاشت بیافتد توی دامنم !! ظهر در خانه مان بصدا درآمد و دخترم رفت و برگشت و گفت که همسایه آمده است و می گوید به پدرت بگو از آن تخم ها دو تا بدهد تا برای ناهار نیمرو کنیم !! "
امروز جمعه آرام و سربراهی بود ، از وقتی کار ساختمان بغل کم شده آرامش به کوچه برگشته ، هر از گاهی که جمعه ها در خانه بودم صدای دارکوب های فلزی که داشتند قالب بندی برای بتن ریزی می کردند تمام کوچه را پر می کرد و مهم تر از آن صدا کردن مکرر آنها و پی ام هایی که بهم می دادند برای ارسال بیل به بالا یا انداختن سطل به پائین و ...