زندگی

چندبار بغض، اشک‌، نفرت، فریاد، خشم، بحث‌های تکراریِ هرروزه، بُهت و خواندن و دیدن و شنیدن و هربار برگشتن به زندگیِ عادی را تجربه کردیم؟! در این جهانِ فانی که بالاترین خوشی‌هایش هم به مرگ ختم می‌شود، تنها خوشیِ نامیرا، شنیده‌شدنِ فریادِ بلندِ مظلومان بر سرِ جهانِ یا ظالم یا ساکت است.

پی‌نوشت: در صبحِ 35سالگیِ پُرامیدم، برای رفیق که دیشب سالِ معرکه‌ای را برایم آرزو کرده‌بود، نوشتم «جمهوری اسلامی، تولدم را نورباران کرد».

رام‌نشده (6)

- «تو آینده رو چطور می‌بینی؟»

جوابِ حاضر و آماده‌ای ندارم. بیشتر، نوعی دلتنگی و علاقه‌ای شدید به آینده در خود حس می‌کنم.

- «هان؟ چرا از توی چشم‌هات حس می‌کنم خیلی بهش خوش‌بینی؟»

می‌خندم. حقیقت دارد. من به چیزهای کمی کاملاً خوش‌بینم و آینده، یکی از آنهاست.

- «نه واقعاً، توی آینده چی هست که انقدر خوشحالت می‌کنه؟»

+ «تجربه‌ی درکِ کامل، درکِ کامل و عینی؛ این چیزیه که خوشحالم می‌کنه»

- «درکِ کامل؟! از چی؟»

+ «از اینکه این دنیا و این لحظه‌ی بینِ ما، فانی بوده؛ همه‌اش فانی بوده»

- «کجای این خوشحال‌کننده‌ست؟»

+ «تصور کن! من، هزارسال بعد از مرگم، شاید در شبی سرد که نورِ درخشانِ ماه قلبم رو روشن کرده و اطرافم نسیمِ خُنکی در حالِ وزیدنه، زیرِ بارشِ برفِ بهاری نشستم؛ و بعد، از اونجا، از اون فاصله‌ی امن، این زندگی و همه‌ی خاطرات و مسائلِ فانیِ خودم در گذشته‌های دور رو تماشا می‌کنم».*

پی‌نوشت: این آینده‌ را هزاربار بیش از خودم، برای رفیق آرزو کردم؛ در همه‌ی سَحرهای ماهی که گذشت. و در هربار آرزوکردن، مراقبت کردم که با ذره‌ای شک و بدگمانی در استجابتِ قطعی‌اش همراه نباشد؛ که باور دارم پرهیز از شک در استجابت، نشانِ مِهری است که عهدِ الهی را در لحظه‌ای که بخواهد، تخلف‌ناپذیر می‌سازد.

*L.W. Won't Forget

«قَالَ كَلَّا فَاذْهَبَا بِآيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ».

همین. من، اینگونه، با همین یک جمله که در وحشتِ تردیدها، بی‌حساب، پیشِ چشمانم ظاهر می‌کنی، نجات داده‌ می‌شوم. راهی جز تو نمی‌شناسم.

پی‌نوشت: سی‌وچهارسالگی.

روایت‌های دور و نزدیک

- خاله‌های بابا، زیبا، شیک، تحصیل‌کرده، مستقل و مهربان، از توده‌ای‌های توبه‌کرده بودند. من، هنوز از کودکی درنیامده، درس‌خوان، ناآرام، همیشه در حالِ نوشتنِ چیزی، تنها و دنبالِ یک ماجراجوییِ آرمانی، از شیفتگانِ آنها بودم. برایم تعریف کرده‌بودند که چطور اولِ انقلاب، بعد از تماشای اعدامِ دوستان‌ خود، توبه کرده‌اند. بهترین لحظه‌های دوازده-سیزده‌سالگی، لحظه‌هایی بود که بابا را درباره‌ی مجاهدین، حزب توده و چپ‌ها سؤال‌پیچ می‌کردم. بابا آنارشیست بود و بدون تعصب، جوابم را می‌داد. اما، من که چندان سرم توی حساب نبود، فقط روح و طعم و مزه‌ی حرف‌ها، خاطره‌ها، ماجراها و ایده‌ها را می‌گرفتم و در خیال‌بافی‌ یک بزرگ‌سالیِ جنجالی و عدالت‌خواهانه غرق می‌شدم. برای دست‌کم، سه‌سال، چیزی جز ادبیاتِ چپِ معاصر، موزیکِ چپ‌گرا‌های قبل از انقلاب، شریعتی و شعر نو و سینمای کمی زنده‌ترِ دهه هفتاد دمِ دستم نبود.

- اعتراضاتِ سال قبل، احوالاتِ جدیدی را برایم رقم زد و باعث شد امیالِ نوجوانی زنده شوند. با اینکه در نوجوانی اولین چیزی که در فضای اندیشگانی به گوشم خورد، جذبش شدم و آینده‌ام را در خیالش ساختم، چپ، کمونیسم، سوسیالیسم و تاریخِ توده‌ای‌ها بود؛ اما به‌دلیلِ گرایشاتِ مادرم خیلی زود فضاهای فکری و مطالعاتم را گسترش دادم و به‌تدریج به‌سمتِ فضاهای بنیادی‌تر و فلسفی و حلِ مشکلاتِ الاهیاتی‌ام کشیده شدم. بنابراین، بیش از ده‌-دوازده سال بود که دیگر جز با نیازِ علمی و ضرورتِ نظری سراغِ چپ‌ها نرفته‌بودم. اِلا اینکه هنوز علایقِ داستانی و موسیقی و ادبی‌ام عمدتاً در همان فضا بود. در اعتراضاتِ سال قبل، به‌شدت احساسِ تنهایی داشتم. کسانی که بعد از مهاجرت در اطراف خود داشتم، یا هیچ همدلی و همراهی‌ای با فهم و احساساتِ من دربابِ اعتراضات و حاکمیت نداشتند، یا از بابِ منافع و موضعِ کاملاً متفاوت و با اغراضِ دیگری همدلی می‌کردند. اگرچه، اغلب، در بحران‌های جمعی، اولین تمایلِ من، حضور و ابراز و واکنش نیست؛ اما سالِ گذشته، چنین نبود. از همان لحظاتِ اول، فقط کسی را می‌خواستم که فارغ از گرایشِ فکری و سیاسی‌اش بتوانم از نگرانی، اعتراض، احساسات و خواسته‌ام با او حرف بزنم؛ بدون اینکه به من یادآوری کند دچارِ تناقضِ فکری و نظری شده‌ام یا نه. طبیعی بود که در جامعه‌ی اطرافم چنین کسی را نداشتم و فکر می‌کردم با تجربه‌ای که دارم، با این حد از پرهیز و اصرار برای قرارنگرفتن در هیچ گروه و دسته‌ی فکری و این حد از وسواس برای ایستادن در کرانه‌های هر تفکر و دیدگاهی، هم‌صحبتی نخواهم یافت. اما، در کمالِ تعجب، ناگهان دیدم تنها کسانی که چندبار، کوتاه و در مجازی توانستم با آنها حرف بزنم، بغض کنم و تعاملی داشته‌باشم یا به‌وضوح چپ بودند و یا همچون من تحت فشارِ احوالات و تغییر و تردیدهای خود، نیازمندِ تعلیقِ هر آنچه عقل و سیاست و دین و حتی اخلاق به آن فرامی‌خواندند، بودند. در آن روزها، جز با این دو گروه گفت‌وگویی نداشتم. کسانی که یا قادر بودند ورای هرگونه قطعیتی، همدلی و مفاهمه داشته‌باشند و یا نسبت به زهرِ نظریِ قطعیت‌گراییِ گروه‌های موجود به‌اندازه‌ی من خشم داشتند و قادر بودند ایده‌های قطعیِ خود را معلق کنند. از تجربه‌ی این رفتارِ انسانیِ محض آرام گرفته‌بودم. در روزهایی که با بسیاری از نزدیکانِ فکری و ظاهراً سیاسی‌ام جز دو جمله نمی‌توانستم حرف بزنم، دوست داشتم با آنها بنشینم و ساعت‌ها حرف بزنیم و من اشک‌هایم را آنجا، کنارِ آنها که اشک‌های مشترکی با من داشتند، فروبریزم.

- گمانم از اردیبهشت شروع شد، اما اواخرِ خرداد بود که به‌نظرم واقعاً به زیبایی‌شناسیِ چین پناهنده شدم. تغییرِ سرگرمی‌های معنادار که برای من همیشه و ناخودآگاه ابعادِ روحی و شخصی و فلسفی پیدا می‌کنند، مثلِ یک فرصت برای پناه‌گرفتن بود. ترکِ یک زیبایی و رفتن در آغوشِ زیباییِ دیگر. به همین فکر می‌کردم. وقتی در سفرِ اردیبهشت، با آن سرعتِ دیوانه‌وار در سربالاییِ باریک، تند، پیچ‌درپیچ و تیره‌ی جنگل‌ فرو می‌رفتیم، از شیشه‌ی ماشین به ارتفاعِ سبز و انبوهی که پشت‌سر می‌گذاشتیم نگاه می‌کردم و میانِ فریادهای آشنای حنجره‌ی قدرت‌مند او، مُدام از خودم می‌پرسیدم «چرا تمام نمی‌شود؟»، «چرا در میانِ همین پوششِ سبزِ تیره‌ی مه‌آلود سقوط نمی‌کنیم؟»، «نباید درد داشته‌باشد»، «سقوط در میانِ ابر و مِه و برگ‌های مخملیِ سبز، نباید درد داشته‌باشد». کسانی که مرا در آن شهرِ کویریِ عزیز دیده‌اند، هرگز تصوری ندارند که من، اینجا، درونِ این رطوبتِ تروتازه‌ی نفس‌گیر چه کسی هستم. «کسی که روبروی او در کنجِ رستورانی آشنا می‌نشیند. به مشروب‌خوردن و حال‌وهوای مبهوت و آرامش نگاه می‌‌کند. جملاتِ بی‌ربط می‌گوید. لاقیدانه به هرچه باور دارد، شک می‌کند و از این بازیِ تردید مضطرب نمی‌شود. و ارزش‌داوری! ‌ارزش‌داوری در نگاهش ناممکن‌ترین کارِ جهان است». این، شکافی است که خودم هم از آن وحشت‌زده‌ام و جرأت ندارم با کسی درباره‌ی بارِ سنگینی که دارد حرف بزنم. آیا من، کسی بودم که هرلحظه بیش از قبل، به بازکردنِ درِ ماشینی که با سرعتِ نور جاده‌ی زیبا را می‌شکافت و پرتابِ خود به قعرِ آن زیبایی، نزدیک‌ می‌شد؟ یا کسی بودم که در آن شهرِ کویری، زندگیِ صبورانه و خوشبختی داشت؟ وقتی مسحورِ تصاویرِ رؤیاگونِ مقابلم، به بیرون پرت‌کردن خودم از ماشین فکر می‌کردم، ناگهان یادم آمد زیبایی‌ و هنری در جایی از جهان هست که هنوز آن را ندیده‌ام و شاید باید صبر کنم تا آن را ببینم. شاید آن زیباییِ جدیدِ درک‌نشده بتواند مرا از فشارِ این زیباییِ مرگ‌بارِ نوستالژیک نجات دهد. ترکِ یک زیبایی و رفتن در آغوشِ زیباییِ دیگر. فقط به همین فکر می‌کردم. به خودم دلداری می‌دادم که وقتی برگشتی، داستان و موسیقی و سینما و طبیعت و زیباییِ دیگری را به زندگی‌ات اضافه می‌کنی، طوری که موسیقیِ توی ماشین و این رنگ‌ها و بوها و هوا و درختان و لباس‌ها و نوشیدنی‌ها و چهره‌ی زیبای پیرِ او را فراموش کنی. پس فقط صبوری کردم تا سفر تمام شود. گمانم، این آخرین سفر بود.

- برجسته‌ترین کاری که در یک سالِ گذشته انجام دادم، ترجمه‌ی چند متنِ تخصصیِ کاربردی در حوزه‌ی مناسباتِ دانشگاه/آموزش و حاکمیت/قدرت بود. برجسته نه به‌لحاظِ ارزشِ علمی و محتواییِ کار یا جایگاهی که در مسیرِ تحصیل و کارم دارد، بلکه به‌لحاظِ تأثیری که در زندگیِ شخصی‌ام ایجاد کرد. توصیفاتِ جزئی، دقیق و عینیِ برخی از این متون دربابِ اقلیت‌های نژادی بارها توانم را بُرید و در عینِ ‌حال تسکینی برای رنجِ مشابهی بود که در سال‌های اخیر در فضای نابرابرِ تحصیل و کار تجربه کردم. شبیه تسکینِ ناشی از یافتنِ آشنایی در میانِ بیگانگان. مطالعه و ترجمه‌ی روندِ رانده‌شدنِ اقلیت‌ها از فضاهای رسمی و شباهتِ آن با تجربه‌های خودم دردناک و هم‌زمان تسکین‌دهنده بود. دقت و تأمل در مجموعه شرایطی که رانده‌شدن را انتخابِ خودِ فرد می‌نمایاند، نه محصولِ یک سیاستِ محافظه‌کارانه‌ی تبعیض‌گرای غیرانسانی علیه غیرخودی‌ها، بیش از هرچیز به‌لحاظِ فکری و نظری تسکینم داد؛ و باعث شد آن تجربه‌ها را از منظری گسترده‌تر، غیرمحافظه‌کارانه و بیرونی بازخوانی کنم. اگرچه، در ابتدا، مانعی فکری و سیاسی باعث می‌شد نخواهم در ترجمه و ادیتِ این متون که اغلبِ نویسندگانش از اساتیدِ چپ‌ِ اروپایی و آمریکایی بودند، مشارکت کنم زیرا تقریباً آگاه بودم که کدام دلایلِ سیاسی و ایدئولوژیک، کارفرما را تشویق کرده که سراغِ این متون بیاید؛ اما، درنهایت، کمی به خودم فضا دادم، مشورت کردم، سبکِ پژوهشی، متعادل و منصفانه‌ی متن‌ها را دیدم و به خودم اجازه دادم که کمی دست از احتیاط بکشم. حالا، آرامَم که این کار را کرده‌ام. به خودم کمک کردم تا آن تجربه‌هایی که تنها از موقِفی درونی قادر به تماشا و تحمل‌شان بودم را از منظری بیرونی و کلی ببینم و در رفت و آمد میانِ نگاهِ جزئی و درونی و نگاهِ کلی و بیرونی، فهمِ متفاوت و متعادلی کسب کنم.

اضطرابِ «جا»

من هم حیات خلوتِ خودم را دارم؛ جایی که لحظاتی دور از توحش، بدویت، تعصب، سلطه‌گری و این افقِ زمانی و مکانی، در آن چشم باز کنم. اما، حتی آنجا هم لحظه‌ها مطلقاً پیراسته و محض نیستند. آن نوع از تخیلی که در کودکی تجربه می‌کردم و شبیه یک انقطاع کامل از خود در اکنون و اینجا به‌نظر می‌آمد، حالا خیلی سخت به‌دست می‌آید. گاهی، دریغم می‌آید که انگار هیچ لحظه‌ی از خود به در شدنی ممکن نیست؛ لحظه‌ای که بتوان بیرون از منظرِ خود به چیزها نگریست. ما همواره، در یک پرسپکتیوِ وجودی محصوریم. با اینهمه، آگاهی به خودِ این پرسپکتیو، هستی، چگونگی و مناسباتش، امرِ تقریباً ممکنی است. گمان می‌کردم، دور از سیطره‌ی این پرسپکتیو، رشحه‌ای بنیادین از وجدان و حقیقت‌طلبی در هر انسانی هست که منجر می‌شود در لحظاتی از عمر بخواهد نسبت به این منظرِ محصورکننده و ناگزیرْ کنجکاوی کند و دست‌کم بخواهد بداند که در کجا ایستاده و از کدام موقف و زمان-مکان به چیزها می‌نگرد. گمان می‌کردم از این روزن، می‌توان اطلاعی تأملی-انتقادی نسبت به منظرِ خود یافت و به‌جای یک‌سره زیستن و غرق‌شدن در آن، به کرانه‌های آن پناه برد. در کرانه‌های آن، طوری اندیشید، سخن گفت و عمل کرد که دست‌کم حدی از فهم، عاملیت و تغییر در حدود و کیفیتِ آن پرسپکتیوِ وجودیِ محدودْ ممکن شود.

گویی این امر، نیازمندِ حدی از اضطراب در فرد نیز هست؛ اضطرابِ «جا». در این روزهای تلخ، متحیرم که چگونه نه‌تنها دیدگاه‌ها و فهمِ نظری، بلکه حتی حقیقت‌طلبی، عاطفه و وجدانِ بشری نیز متأثر از «جا»یی است که ایستاده است. اگرچه، بشر، اغلب فراموش می‌کند یا اصلاً نمی‌داند که در «جا»یی ایستاده ‌است و طوری دهان باز می‌کند که گویی ورای «جا»یِ ایستادنش قادر است شرایط را بفهمد و توضیح دهد؛ اما این منجر نمی‌شود که در واقع هم چنین باشد. هرگز، هیچ انسانی آزاد از «جا» نیست. پس، این روزها، حیرانم که چرا کسی از آنها که نسبت به مقاومت و هجومِ فلسطین بر توحش و آپارتاید، بی‌حس یا عصبانی هستند؛ فارغ از هر تحلیل و نظر یا حب و بغضِ سیاسی و ایدئولوژیکی که دارند، به «جا»ی ایستادنِ خود نگاه نمی‌کنند. چرا در مشاهداتم، کمتر کسی را می‌بینم که اضطرابِ «جا»ی ایستادنش را داشته‌باشد؟ چرا کمتر کسی احتمال می‌دهد چیزی که می‌بیند یا حس می‌کند، نه لزوماً محصولِ واقعیتی سیاسی-ایدئولوژیک (که اینهمه برای تبیین، اثبات و یا ردِّ آن می‌کوشند)، بلکه در وهله‌ی اول متأثر از «جا»یی است که ایستاده است؟ چطور کسی پیش از آن که خود را غرق در نظرات، تحلیل‌ها، اطلاعات و پاسخ‌ها کند؛ حتی یک‌بار احتمال نمی‌دهد که باید بازگردد به پیش از این‌ها؟ به پیش از چیزی که می‌بیند و می‌شنود؟ به پیش از اینکه فلسطین باید بجنگد یا نه، صلح کند یا نه، دفاع کند یا نه؛ به پیش از اینکه موشک را چه‌کسی زده؟ آمارها راست‌اند یا دروغ؟ چرا کسی احتمال نمی‌دهد به‌جای «چیزی» که می‌بیند، باید به «کسی» که می‌بیند یعنی به خود و «جا»یی که ایستاده است بازگردد؟ چگونه کسی توجه نمی‌کند که وقتی دارد به جهان نگاه می‌کند، قطعاً در یک «جا»یی ایستاده؟ پس چگونه در این‌باره کنجکاو نیست؟ همینطور که به خودم و دیگران نگاه می‌کنم، بارها می‌پرسم که آیا واقعاً کسی مضطرب نیست؟ چگونه زیرِ پای اغلبِ افراد به این اندازه محکم است و «جا»یی که ایستاده‌اند را چنین مسلم، جهان‌شمول و درست می‌پندارند؟

پی‌نوشت: در این مدت، چشم و زبانم را بر آنچه رُخ می‌دهد بسته‌ام و تنها گوش‌هایم باز است. بارِ این عذاب را تنها گوش‌هایم می‌توانند تحمل کنند. بعد از اولین‌باری که در 20سالگی، در سکوتِ محض، پایم به یکی از تظاهراتِ ضدصهیونی باز شد، امسال، دومین‌باری بود که در هر جمعِ معترضی که حاضر شده‌ام، زبانم بسته، چشم‌هایم بسته و دست‌هایم با کمترین هیجان از بدنم آویزان بود. بارِ این صداها، حرف‌ها و نعره‌های موافقت و مخالفت با یکی از سیاه‌ترین لکه‌های تاریخ را تنها به گوش‌هایم تحمیل می‌کنم که همیشه برایم امن‌ترین و صبورترین بوده‌‌اند و مرا از هر هیجان، واکنشِ آنی و آسیبِ کمرشکنی حفظ کرده‌اند. پناه برده‌ام به شنیدن و کلماتی که هرچند سیاه اما بهتر از هرچیزی توانِ رویارویی با آنها را دارم؛ که نه می‌توان دید و نه می‌توان گفت.

رام‌نشده (5)

فکر می‌کنم همواره آن بخشی از «خود» که در نظمِ سلسله‌مراتبیِ فعلیِ زندگی ما (شاملِ طیِ مراحلِ ثابتی از کودکی تا بزرگسالی و پیری که متضمنِ ارزش‌های متقارن و مشخصی است) سرکوب می‌شود، منبعِ عظیم و ارزشمندی است که می‌تواند درتمامِ لحظاتِ پیچیده و چندوجهیِ زندگی به کمکِ فرد آمده و امکانِ خلاقیتِ فرد در مواجهه با مسائل و تحمل/حلِ آنها‌ را افزایش دهد. به‌عبارت‌دیگر، تمامِ آن وجوهی از «خود» که در وضعِ نرمال و ساده‌ی زندگیِ ما، گستاخانه، ناهنجار، بیهوده، ساختارشکنانه، افراطی و طغیانی دربرابرِ ثبات، روال و قطعیتِ زندگی به‌نظر می‌آیند، منابعِ بی‌پایانی هستند که می‌توانند در یک وضعِ پیچیده، بی‌ثبات و نامتعین، الهام‌بخشِ خلاقیت‌های ما برای تحمل، فهم و ادامه‌دادن به زندگی باشند.

شاید تنها قرارگرفتن در وضعیتِ پیچیده است که به ما نشان می‌دهد فرآیندهای همگانیِ سبک زندگی، قواعدِ مشخصِ تعامل با خود، دیگری و جهان، تعهدِ صِرف به ارزش‌های ثابت و اساساً نظمِ فعلی، دیگر قادر نیستند زندگیِ ما را پیش ببرند. به همین دلیل، پیچیدگیِ زندگی، فراخوانی است برای خلاقیت در مقامِ بروزِ «خود»؛ فراخوانی برای اینکه به آن وجوهِ پنهان و بالقوه‌ی «خود» مجالی دهیم برای بروزیافتن، عمل‌کردن و پُرکردنِ فضا-زمان‌هایی که به دلیلِ پیچیدگیِ مفرطِ زندگی به لحظاتِ ما اضافه شده‌اند و نظمِ قبلی از تدبیرِ آنها ناتوان است.

پی‌نوشت: اگرچه ما هر دو در سفر هفته‌ی گذشته، در آن جمعِ عزیز، به شوخی‌های دیگران در مورد تناقض‌های خودمان بسیار خندیدیم؛ اگرچه یک توافقِ ضمنی بین ما بود که خودمان را پنهان سازیم، اما آسان گرفتیم، دیده شدیم و همین دستمایه‌ی شوخی‌ها شد؛ و اگرچه حتی خودمان هم هنوز کمی متعجب و ناتوانیم در توضیح‌دادن؛ با این‌حال، نه خنده‌ها، نه تصمیمِ ما برای پنهان‌کاری و نه حتی تعجب ما، دلیلی بر نامعقولیتِ تجربه‌ها و احساساتِ تابستانِ گذشته نیست. به‌نظرم، نامعقول و احمقانه‌تر این بود که با وضعِ پیچیده‌ی جدید در همان نظمِ سابق مواجه می‌شدیم. اما، نحوه‌ای که ما فضا-زمان‌های وضعِ جدید خود را پُر کرده‌ایم و آن نوع از شوخ‌وشنگی، گستاخی و ناهنجاری که در بطنِ آن خوابیده است، پیشاپیش، در مقامِ نقدِ نظمِ معقولِ سابق، خودْ یک معقولیتِ تمام‌عیار است. این یعنی، هر دو، برخلافِ رکودِ ظاهری، هنوز به‌صورت واقعی پیش می‌رویم، اگرچه نه در جهتِ دیگران یا حتی در جهتِ سابقِ خودمان. تفریحاتِ اخیرِ ما، استعاره‌ای است از نحوه‌ی خلاقانه‌ی پیش‌رفتن در زندگی‌ِ جدیدمان. باور دارم که این استعاره، به‌تدریج دلالت‌های روشنی برای سایرِ وجوه زندگیِ ما خواهدداشت.

رام‌نشده (4)

خبرت هست که ریحان و قَرنفُل در باغ

زیرِلب خنده‌ زنانند که کار آسان شد

رفیق، آن اوایل دو سه باری شوخی کرده‌بود که «من را بگو که منتظر بودم تو تحلیلی برای این حال و دلدادگیِ غافلگیرانه‌ی ما بدهی». اما دیوانه‌بازی‌های من، هردومان را از اینکه تحلیلی بیابیم، ناامید کرده. با این‌حال، من، دست‌کم، درباره‌ی خودم می‌دانم که بخشی از احوالاتِ شوخ، سرحال و عاشقانه‌ی اخیرم مربوط به چیست. بله. کار، آسان شده‌است. همان هفته‌های اول که از آشنایی‌ و تحسینِ بی‌اراده‌ام نسبت به این رابطه و جزئیاتِ معنادارش گذشته‌بود، دریافتم که تصویری بِکر قرار است مرا از غلبه‌ی روحی و جسمی آن مخاطراتِ جنسیِ قدیمی و چندین ساله رها کند یا دست‌کم آن را به چالش بکشد. با این‌حال، گمان نمی‌کردم قدرتش در حدی باشد که درنهایت بتواند مرا از این بندِ بیست‌واندی‌ساله رها کند. اما کرد. خوشیِ جدیدی که چندماه است در آن غرق شده‌ام، صرفاً بابتِ خودِ این رهایی نیست، بلکه بابتِ روشِ آسان و سازگاری است که رهایی را ممکن کرده؛ طوری که انگار دقیقاً مطابق با حدود و اندازه‌ی من طراحی شده‌است.

من، سال‌ها دربابِ پیچیدگیِ شخصیتِ جنسی‌ام و مناسباتش با حقیقتِ آزادی و امکان‌های ساختارشکنی در جدال بوده‌ام. ایده‌های عملی‌ام برای فهم این وضع و مراعات با خودم، اگرچه متناسب و لذت‌بخش بودند، اما قابلیتِ تعمیم نداشتند. اغلب، حتی در بیانِ یک توضیحِ قابل‌دفاع برای نسبتِ آنها با مبنایی‌ترین اصولِ اخلاقی، روحی، شخصی و دینی‌ام نیز لکنت داشتم. این یعنی مجبور بودم در طیِ سال‌ها و با هر تغییر و رشدی که در من حاصل می‌شد، باز از صفر آغاز کنم و ایده‌های عملی‌ام را به‌صورت مطلق به پرسش بکشم. با وجود اینکه مواجهه‌‌ی مقطعی، وابسته به شرایط‌، زمان‌مند و مکان‌مند با امور را موجه می‌دانم اما نامتعینیِ محض را خصوصاً در فضای شخصی تاب نمی‌آورم. اکنون، نیز چنین نیست که به راه‌حلِ مشخص و ثابتی برای تمامِ موقعیت‌ها و سال‌های آتی دست‌یافته باشم، اما کار برایم آسان شده به این معنا که تصویرِ کلی‌ام از آن مخاطرات جنسیِ ریشه‌دار تغییر کرده‌است.

زیمل در شرحِ شوپنهاور دربابِ زیبایی‌شناسی می‌گوید «نخستین تغییری که هنرْ درونِ سوژه ایجاد می‌کند آن است که بر اثر آن فردیت و موقعیتِ خاصِ انسانْ درونِ فضا و زمان بی‌اهمیت می‌شود». و سپس می‌گوید «رهاییِ کسب‌شده از طریق تأملِ زیبایی‌شناختی، ابژه را از درگیرشدن با محیط نجات می‌دهد، زیرا محیط از دیدِ زیبایی‌شناختی خارج می‌شود». فکر می‌کنم، این تصویرِ کلی جدید در چنین شرایطی متولد شده‌است. رابطه‌ی سرشار از تضاد و هنرمندانه‌ای که ماه‌هاست پیشِ چشمانم می‌درخشد، دلالت‌های جنسیِ زیبا و مشروعی که نزدم دارد و تمامِ جهانی که برایم ترسیم کرده‌است، مرا به تأمل در وضعی جدید دعوت کرده‌است. تأملی بیرون از محیط. گمان می‌کنم همین خروجم از محیط بود که باعث شد بالاخره، تصویر کلیِ سابق از شخصیتِ جنسی و امکاناتِ مهارشده‌ام را تغییر دهم. شاید به‌نظر برسد، پس از اتمامِ تجربه‌ی زیبایی‌شناسانه، بازگشت از بیرون به درون، مواجهه‌ی مجدد با محیط و درگیری با اراده‌ای که باید در محیط دست به عمل بزند، می‌تواند تمامِ آن تجربه را به توهم یا رویایی موقت بکاهد. اگرچه، هنوز آنقدر فاصله نگرفته‌ام و آگاه نیستم که بتوانم توضیحی در ردِّ این نظر بدهم اما دست‌کم زندگی عملی‌ام در این چندماه یک ردّیه‌ی عینی و ملموس بر این نظر است.

در تمام این چندماه، حس و دریافتم این بوده که برای اولین‌بار می‌توانم ذیلِ یک تصویر کلیِ کاملاً متفاوت خودم را ببینم. انگار تغییرِ این تصویر کلی، تماشای پیچ‌و‌خم‌های بیشتر، ابعادِ تازه‌تر و مناسباتِ پیشرفته‌تری را برایم ممکن کرده‌است. ایجاد همین امکان‌های بیشتر و متعدد است که باعث شده حسِ رهایی داشته‌باشم. این حس، انتزاعی هم نیست، بلکه آشکارا زندگیِ عملی‌ام را متحول کرده‌است. اگرچه نگران بودم که تنها بعد از چندماه، به این تحول اعتماد کنم و غیر از یادداشت‌های شخصی در جایی عمومی درباره‌اش بنویسم؛ اما درنهایت به این نتیجه رسیدم که این تحول، فارغ از کیفیتِ استمرار و ماندگاری‌اش در من، اساساً و به‌خودیِ‌خود ارزش‌مند است. حتی اگر نتوانم آن را در روزهای آینده با همین کیفیت حفظ کنم، باز تجربه‌ای نزدیک و عینی است که می‌توانم در آینده به آن تکیه کنم، بازسازی‌اش کنم و همواره بخواهم که به آن برگردم. این امر، برایم تقریباً همان کارکردی را دارد که از خصلتِ تعمیم انتظار دارم. یعنی اگرچه ایده‌های عملی‌ام هنوز بسیار سیال هستند، نیاز دارم وابسته به ظرفیت‌های آنی‌ام در هر لحظه از نو ساخته شوند و همچنان نمی‌توانم آنها را تعمیم دهم، اما با تکیه بر این تجربه می‌توانم ایده‌های عملی‌ام را از نامتعینیِ محض نجات دهم. انگار این تصویر کلیِ جدید و تجربه‌ای که از نزدیک و عملاً در آن زندگی کردم، به اصلی تبدیل شده که می‌توانم هربار ایده‌های عملی و شرایط جدیدم را به آن عرضه کنم و خیالم راحت باشد که قرار است به راه‌حل‌های مرتبط‌‌‌تری برسم.

در عین‌حال، گویی دچارِ این تصورِ غلطم که زنده نگاه‌داشتنِ این تجربه و تکرارِ دائمِ آن، تضمینی بسنده است برای بقای این رهایی. می‌دانم که این روش، امن نیست. تجربه‌ی پرداخته‌نشده نمی‌تواند هیچ بخشی از کارکردهای خصلتِ تعمیم را پوشش دهد. بنابراین، باید پیش از آن که تجربه‌ام مشمولِ تاریخ شود، ایده‌های کلیِ جدید و مناسباتش با اراده‌ی معطوف به امر جنسی را در خودم وضوح بخشم. باید بتوانم ذیلِ این تصویر کلی جدید، صورت‌بندیِ دیگری از مسئله‌ و راه‌های مواجهه با آن بسازم. باید، دست‌کم، به‌دقت، تصویرِ کلی جدید را از خودِ تجربه تفکیک کنم و بتوانم آن تصویر را برای توضیحِ خودم به‌کار بگیرم.

رام‌نشده (3)

- کارِ هنر، شجاعت‌بخشیدن از طریقِ نشان‌دادنِ امور در وضعی است که واقعیتْ و زمان‌مندی و مکان‌مندیِ آنها تعلیق شده‌است. تجربه‌ی مستمری که در چندماهِ گذشته در دلِ آن صداها و تصاویرِ هنری، عاشقانه و فلسفیِ زیبا کسب کردم، یکی از اساسی‌ترین نقاطِ سختی‌های 2-3سالِ اخیر را برایم روشن کرد.

- زندگی و پیچیدگی‌های آن ما را وامی‌دارد که به چیزی بیش از وجدانِ آرام بها دهیم؛ به ساختارها، قوانین، عرف، اصول و مسلماتِ اخلاقی، عقاید و باورها، بندهای عاطفی که عمدتاً از خانواده می‌خیزد، سعادتِ مادی، افتخارِ قهرمان‌بودن، مبارزه‌طلب و تجربه‌گربودن، برون‌گرایی و تعامل‌گر بودن، پیشرفت و ... . می‌توان حالتِ کمینه‌ی هریک از این‌ها را با تغافل، دقت یا توجیهی منطقی پذیرفت، اما این‌ها اموری هستند که اغلب میل به سلطه و مطلقیت دارند. گذر از همه‌ی این‌ها به امیدِ لمسِ وجدانی آرام که تنها مطالبه‌ی حقیقیِ آدمی پس از آگاهی و تماشای میان‌مایگیِ ایده‌های مدعیانه و مطلق است، بسیار دشوار می‌نماید؛ فارغ از تمامیت‌خواه‌بودن‌شان، اغلب از این‌روکه ملازم با خطای اجتناب‌ناپذیر است. خطای اجتناب‌ناپذیر یعنی بسیار محتمل است که در راهِ آنچه حق می‌دانیم، در تمنای وجدانی آرام و برای رهایی از چیزی که نمی‌خواهیم، نه‌تنها چیزهای بد، بلکه ناگزیر و هم‌زمان، چیزهای خوب یا با ارزشِ زیادی را نیز فروبگذاریم. خطای اجتناب‌ناپذیر، ما را با فقدانِ مواهبِ بسیاری مواجه می‌کند. به‌همین دلیل، خواستِ وجدانِ آرام، تنها، خواستِ رهیدن از نواقص، مطلق‌العنانی‌ها و بدی‌هایی که شناخته‌ایم نیست، بلکه ناگزیرْ سعادت‌مندی‌های مشهورِ زیادی را هم باید واگذاشت. پس، شاید نتوان به‌سادگی پرسید: «خُب؟ چه باک؟» این بی‌باکی، دست‌کم هنوز در من نیست.

- روزی، پس از آن تجربه‌های زیبای هنرمندانه و تماشای مستندی در حاشیه‌ی آن، با رفیق، تصدیق کرده‌بودیم که اشتیاقی در ما نیست. اشتیاق به زندگی، محصولِ ساختارِ ارزشیِ خاصی است که در تجربه و تاریخِ زندگی من همواره ثانوی و به تبعِ چیزِ دیگری پدیدار شده‌است. اشتیاق، درباره‌ی من و احتمالاً رفیق، اصیل و محوری نیست. آنچه معمولاً درباره‌ی من کار می‌کند، شجاعت است، نه اشتیاق. تجربه‌ی زندگیِ من درباره‌ی (نحوه‌ی حقیقی و متعادلِ) پدیدارکردنِ خود (خواه خودِ فردی یا خودِ جمعی) در مقابلِ خدا، مدعیانش، وحدت‌اندیشان، مطلق‌اندیشان و هر دیگریِ ساختگیِ مدرنی است که علیه شکوفاییِ خود می‌ایستد. در این تجربه، هرگز آنقدر فراغت نداشته‌ام که اشتیاقْ و شور و لذتِ آن بتواند اصلی‌ترین راه‌بَرم باشد؛ بلکه همواره وجودِ مخالفان و دشمنان، مرا در وضعیتِ نیاز به شجاعت نگاه داشته‌است تا بتوانم مقاومت کنم و نترسم. اشتیاق، بسیار دیرتر در من نمایان می‌شود. احتمالاً به همین دلیل است که آنچه با رفیق تجربه کردیم، در وهله‌ی اول، در من، نه اشتیاق بلکه شجاعت را برانگیخت. در هرکسی چیزی کافی است، احتمالاً در من -و شاید در ما- تنها شجاعتْ کافی باشد.

- تذکرها و انتقادهای شدید، کوبنده و غیرمنصفانه‌ای که در سفرِ اردیبهشت، دربابِ نوع زندگی و انتخاب‌هایم دریافت کردم، چیزِ جدیدی را پیشِ چشمم آورد. اینکه من به همان اندازه که در ایده‌ها و حیاتِ ذهنی‌ام، فراتر از هر سعادتی در جستجوی وجدانی آرام هستم، در زندگی عملی -خصوصاً در بُعد اجتماعی- چنین حضور و ظهوری ندارم یا کافی نیست. دلیلش این است که به‌اندازه‌ی کافی شجاع نیستم. متوجهم که تجربه‌ی مواجهه با آن واکنش‌های شدید و تبعاتِ سنگینی که در ده‌سال گذشته بابتِ انتخاب‌ها و کارهایم دیده‌ام، مرا ضعیف و ترسوتر از آن کرده‌است که همچنان در انطباقِ میانِ تمنیاتِ روحی و زندگی عملی‌ام پیش‌روی کنم. در سفر، متوجه شدم به همان اندازه که می‌اندیشم و روحم می‌طلبد، در مسیرِ رسیدن به آن وجدانِ آرامی که تنها سعادتِ حقیقی و انسانی است، زندگی نمی‌کنم. متوجه شدم مدت‌هاست که به درونِ خود خزیده‌ام و به‌جای تلاشِ بیرونی، مشغولِ مستحکم‌کردن و بنای ذهنی و روحی هستم. عریانی و صراحتِ جمله‌ای که ناگهان در حضور پدرم از دهانم پرید، نه فقط او بلکه خودِ مرا نیز بهت‌زده کرد. اعتراف به اینکه به هیچ‌چیز و هیچ‌کس، حتی به خودِ او، به‌اندازه‌ی داشتنِ وجدانی آرام بها نمی‌دهم، ناگهان مرا فروریخت. انگار ابهتِ آنچه گفته‌بودم، فراتر از اندازه‌ی زندگی‌ام بود. موقعیتی که در آن بودم را فراموش کرده‌بودم و درعوض مُدام از خودم می‌پرسیدم آیا در دوسال اخیر، به همین دلیل از همه‌چیز کنار نکشیده‌بودم؟ آیا در موارد متعدد، زندگی شخصی، حرفه‌ای و تحصیلی‌ام را به همین دلیل در دشوارترین وضع، تعلیق نکرده‌بودم؟ پس چرا کافی نیست؟ چرا هرچه دورتر می‌شوم و هرچه دست می‌شویَم، باز هم کافی نیست؟ اگرچه، در این دوسال، تردید در خوشی‌ها و سعادت‌هایی که پس از مهاجرت کسب کردم برایم راحت نبود؛ اگرچه، استنطاق از چیزهایی که خودم در این سال‌ها کشف‌کرده و ساخته‌‌‌بودم، به نقد و ویرانی‌کشاندنِ رابطه‌ها، تعامل‌ها، باورها، مکان‌ها، زمان‌ها و همه‌ی آنچه خودم عامِل ایجادش بوده‌ام، هزینه‌ی روحی و مادی هولناکی برایم داشت و دارد؛ اما، می‌دانم که کافی نیست. هنوز، بیشترین چیزی که شجاعتِ لازم را از من می‌گیرد، فشارِ طردشدن از جانبِ دیگران است.

- هفته‌هاست که هیچ‌چیز بیش از هم‌نوازیِ گوچین و فلوت ذهنم را آزاد نمی‌کند. خودم را در خانه‌ی بسیار سرد و لباس‌های بسیار سبک و اندک رها کرده‌ام. همین چندلحظه قبل با رفیق نسبت به حال و احوالِ جدیدمان بلندبلند خندیده بودیم و من نفسِ راحتی کشیده‌بودم. ما روزهاست که از زندگیِ روزمره با هم حرف نمی‌زنیم. به آنچه از صبح تا شب بر ما می‌رود، بسیار کم‌توجهیم. خطای اجتناب‌ناپذیر، مواهبِ زیادی را از من گرفته‌است، اما این موهبت را دارم که می‌توانم هربار با آدم‌های معدودی که دارم مسیرهای متنوع و جدیدی را در رابطه‌هایم بسازم. برای دیگران قابل‌فهم نیست که امورِ کوچک و موقتی که می‌سازیم مثلِ همین گپ‌زدن‌های بی‌باکانه و سرخوشانه با رفیق، بتواند فقدانِ مواهبِ بزرگ و حیاتی را در زندگیِ کسی جبران کند. من، اما گمان می‌کنم که مسئله درباره‌ی کوچکی یا بزرگیِ موهبت‌ها نیست بلکه مسئله درباره‌ی تواناییِ امتداد و عمق‌بخشیدن به هر موهبتی است، خواه کوچک یا بزرگ. در این مدت که بی‌قرار، مردد و در طوفانِ کنکاش‌ها، داوری‌ها و تحولات روحی و فکری‌ام بودم، بارها درحالی‌که به‌شدت اشک می‌ریختم، به زیباترین و دلنشین‌ترین تصویر یا فیلمی که رفیق فرستاده‌بود و جمله‌ی مجنون‌واری که درباره‌اش گفته‌بود، خندیده‌ام. در همان‌حال، به صحبت با او ادامه داده‌ام و به این فکر کرده‌ام که چگونه هنر چنین کرده‌است؟ چگونه تجلیِ آن تخیلِ نابی که هرگز شبیهش را ندیده‌بودم، چنان سرمست و شجاعم کرده‌است؟ چطور می‌توانم پس از چنین تجربه‌ی عاشقانه و تأمل‌برانگیزی، از به پرسش‌کشیدنِ هر امرِ مطلقی دست بکشم؟ چطور می‌توانم خیالِ رهایی‌بخشِ رسیدن به یک وجدانِ تا ابد آرام را رها کنم، تنها به این دلیل که به اندازه‌ی کافی شجاع نیستم تا در برابرِ نقد و طردِ دیگران مقاومت کنم؟

- مشغول خواندنِ شرحِ زیمل بر شوپنهاور هستم و مُدام در این فکرم که شجاعتِ زیبایی‌شناسانه چه‌نحو نسبتی با اراده و تحققِ واقعی و کاملِ رهایی دارد؟ درحالی‌که حتی در همین مرحله هم احساسِ اقناعِ درونی دارم اما گمان می‌کنم تنها با امتداددادنِ آن در مسیری که منجر به درکم از جایگاهِ اراده شود، می‌توانم شگفتیِ درونم را به‌طورکامل عینیت ببخشم.

هر واقعیتی، آمیخته‌ای است از آنچه ما می‌فهمیم و آنچه نمی‌فهمیم!

هر مُبارزِ آرمان‌خواهی، محدوده‌ای (از آدم‌ها، روابط، ارزش‌ها و موقعیت‌ها) دارد که در حینِ مبارزه می‌کوشد به‌ هر بهایی آن را از گزندْ دور نگاه دارد. در نگاهِ من، تا وقتی دشمن، پروای محدوده‌ی مُبارز را دارد، آرمان‌های او همچنان یکه‌تازی کرده و پابرجا هستند. اما در سرتاسرِ این ماجرا، یک لحظه هست، تنها یک لحظه که «کوفه بی‌پروا می‌شود». من، لحظه‌ی بعد از آن را نمی‌فهمم. لحظه‌ای که طرفِ مقابل نسبت به محدوده‌ی تو بی‌پروا می‌شود و تو باز بر آرمانت می‌مانی.

رام‌نشده (2)

- وقتی درنهایت، در ابتدای جوانی، جهانم را زیر و رو کرده، به رفتن تن داده و همه‌چیز را پشت‌سر گذاشتم، می‌دانستم که برای زندگی در جهان جدیدی که نسبت به آن مملوء از اشتیاق و هیجان بودم باید از هر گسست و اختلافی که میان دو جهان قبلی و جهانِ پیشِ رو وجود داشت، بپرهیزم و درعوض بر نقاطِ پیوست و اشتراکم با جهانِ قبلی تکیه کنم. باید در این تغییرِ رادیکال و عظیمی که رقم زده‌بودم، نحوی از وحدت را در خودم حفظ می‌کردم تا از هم نپاشم، تا با خودم در آن زندگیِ 20-23 ساله بیگانه نشوم. از چنین پارِگی و گسستی، هراسان بودم و نمی‌خواستم به دلیلِ این تغییر، تمامِ آنچه تاکنون زیسته بودم را بی‌معنا سازم. به همین دلیل، در تمامِ این سال‌ها هرگز به نقاط گسست و آن شکاف‌هایی که در من ایجاد شده‌بود، بازنگشتم. از آنها با کسی حرف نزدم و حتی به‌ندرت چیزی در اینجا نوشتم. حالا، پس از ده‌سال، فکر می‌کنم شاید کارِ درستی نبود که حتی در خلوتِ خودم هم آنها را مسکوت گذاشتم. نحوه‌ی مسکوت گذاشتنِ من، اغلب، انکار و فراموشی نیست، بلکه عادی‌سازی و بی‌اهمیت جلوه‌دادن است، مثلِ چیزی که همیشه پیش چشمت است اما تو توجهی به آن نداری؛ چنان پیش پا افتاده و بی‌اهمیت که انگار هرگز در زندگی‌ام معنا و اثری نداشته.

- به‌همین دلیل، وقتی دوماهِ قبل خیلی اتفاقی و به دلیلی کاملاً بی‌ربط، شروع به تماشای مسابقات کردم، هرگز متوجه نبودم که در حالِ تخریبِ دیوارهای عادی‌سازی و نزدیک‌شدن به یکی از تاریک‌ترین گسست‌های میانِ دو جهانم هستم. در تمامِ این دوماه تا همین روز قبل، متوجه احوالاتم نبودم. دیروز، هنگامِ تماشای آخرین رقابت برای تعیین فینالیست‌ها، در لحظاتِ پایانی، وقتی یکی از بهترین دنسرها پس از باختش، در باشکوه‌ترین شکلِ ممکن شروع کرد به رقصیدن و دعوت از بقیه برای همراهی‌کردن در یک رقابتِ دوستانه، ناگهان با صدای بلند زدم زیر گریه. آن ریتم و موزیکِ آشنا، شادیِ غم‌ناکِ دنسرها، فراغت از جهان بیرون و آدم‌هایش، تصویری که از نحوه‌ی رقصیدنِ دنسرِ موردعلاقه‌ام پیش چشمانم بود با آن تداعیِ غافلگیرانه‌اش از کسی که در نوجوانی می‌شناختم، ناگهان احساساتم را برانگیخت. چنان که به‌سرعت مرا مقابلِ خودم در 13سالگی قرار داد. انگار، ناگهان فهمیده‌بودم که بخشی از خوشیِ کم‌نظیری که در این دوماه داشته‌ام، ناشی از چه بوده‌است. شبیه کسی که از ترفندهای خودش رودست خورده باشد، برایم سخت است که فکر کنم لذتی که از همراهی با این رقابت‌ها برده‌‌ام به‌مثابه‌ی تجلیِ احوالاتی بوده که در نوجوانی در تنهایی‌ها و در هر مهمانی و جمعی دیوانه‌وار عاشقش بوده‌ام. تنها زمان‌هایی که در جمعی به چشمِ دیگران می‌آمدم و بالاخره کسی فکر می‌کرد که حالا نوبت من است و باید لنزِ آن دوربینِ لعنتیِ همیشه روشن را روی حرکاتِ من تنظیم کند. گمان نمی‌کنم غیر از این تصویر، در هیچ لحظه‌ی دیگری، هیچ تصویرِ دیگری از من در فیلم‌های خانوادگیِ آن سال‌ها ثبت شده‌باشد.

- من، هرگز خجالتی نیستم، فقط از نشان‌دادن یا عرضه‌کردنِ خودم به دیگران جز در معدودی از موارد، عاجزم. اما این نوع بی‌پروایی در حضور دیگران که در رقصیدن هست، برایم نه ظاهرساختنِ خود بلکه اوجِ پنهان‌ساختن بود. حالا به‌خوبی می‌دانم که رقصیدن برخلافِ تصور، نه ضرورتاً ظهور و بروزی بیرونی بلکه یک فرورفتنِ دیوانه‌وار در خود است. دست‌کم در تصورِ من، تنها با این میزان فرورفتنِ بی‌مهابا در خود و متوجه خودبودن است که می‌توان هر حرکتی را خلق و اجرا کرد. لحظه‌ای که بی‌اهمیت به نگاهِ دیگران و آنچه درباره‌ی تو می‌اندیشند، تمامِ لایه‌های روح و ذراتِ وجودت می‌خواهند از تو بیرون بزنند. هرچه فرورفتن در خودْ عمیق‌تر و فراغت از جهانْ شدیدتر می‌شود، رقص هم دیوانه‌وارتر است. هرچه خودت و روحت را به جهان و عالَم دیگری معطوف می‌کنی، برون‌ریزیِ شدیدتر و حرکاتِ کوبنده‌تر و پیچیده‌تری خلق می‌کنی. من از شدتِ تنهایی در جمع، اینگونه ظاهر می‌شدم، اما گمانِ دیگران این بود که بالاخره در چیزی به جمع پیوسته‌ام. آن سال‌ها، این شوخی با دیگران که از موضعِ قدرت بود را دوست داشتم.

- اگرچه، حتی همین‌حالا، بسیار محتاطم که به جزئیاتِ زندگی‌ای که در نوجوانی داشتم اشاره نکنم و در نگاهم چنان شخصی و محض است که گمان نمی‌کنم بتوانم توضیحش دهم یا از احساسم نسبت به اینکه رهایش کرده‌ام حرفی بزنم؛ اما تجربه‌ی ارزش‌مند و عزیزِ دوماه گذشته و غافلگیریِ دیروز باعث شده بخواهم تجدیدنظر کنم. شاید زمانش رسیده که تک‌تکِ آن نقاطِ گسست و شکاف‌ها را از نو دریابم و با همه‌ی رنجِ فکری و عاطفی که در خود دارند، به‌نوعی به این زندگیِ جدید واردشان سازم. مطمئن نیستم که چه خواهدشد اما می‌دانم که دیگر بیش از این مسکوت نمی‌مانند.