- «تو آینده رو چطور میبینی؟»
جوابِ حاضر و آمادهای ندارم. بیشتر، نوعی دلتنگی و علاقهای شدید به آینده در خود حس میکنم.
- «هان؟ چرا از توی چشمهات حس میکنم خیلی بهش خوشبینی؟»
میخندم. حقیقت دارد. من به چیزهای کمی کاملاً خوشبینم و آینده، یکی از آنهاست.
- «نه واقعاً، توی آینده چی هست که انقدر خوشحالت میکنه؟»
+ «تجربهی درکِ کامل، درکِ کامل و عینی؛ این چیزیه که خوشحالم میکنه»
- «درکِ کامل؟! از چی؟»
+ «از اینکه این دنیا و این لحظهی بینِ ما، فانی بوده؛ همهاش فانی بوده»
- «کجای این خوشحالکنندهست؟»
+ «تصور کن! من، هزارسال بعد از مرگم، شاید در شبی سرد که نورِ درخشانِ ماه قلبم رو روشن کرده و اطرافم نسیمِ خُنکی در حالِ وزیدنه، زیرِ بارشِ برفِ بهاری نشستم؛ و بعد، از اونجا، از اون فاصلهی امن، این زندگی و همهی خاطرات و مسائلِ فانیِ خودم در گذشتههای دور رو تماشا میکنم».*
پینوشت: این آینده را هزاربار بیش از خودم، برای رفیق آرزو کردم؛ در همهی سَحرهای ماهی که گذشت. و در هربار آرزوکردن، مراقبت کردم که با ذرهای شک و بدگمانی در استجابتِ قطعیاش همراه نباشد؛ که باور دارم پرهیز از شک در استجابت، نشانِ مِهری است که عهدِ الهی را در لحظهای که بخواهد، تخلفناپذیر میسازد.
*L.W. Won't Forget