آن سالها که ما همسن کودک درونمان بودیم (!) ساعت سحرخیزی حوالی ساعت 5 صبح بود ... یعنی ما در آن حوالی از خانه می زدیم بیرون و می رفتیم کمی صف می ایستادیم و نان تازه می خریدیم ؛ مخصوصا روزهای جمعه که صبحانه خور زیاد می شود!!
ادامه مطلب ...
دوستم چاپخانه اش را به بیرون از شهر انتقال داده و در نتیجه استاندارد محل جدید به استانداردهای روستایی نزدیکترمی باشد !! خبری از قوانین شهری نیست و هر کس هر جور دوست دارد زندگی و کار می کند !!
دیروز بعد از ظهر در خانه بودم و البته باتفاق نوراخانیم ... یکی ازدلخوشی هایش این است که بیاید و به کتاب هایم دست بزند و من مانعش بشوم و او فرار بکند !! خلاصه اینکه وقت خوابش بود و مردم آزاری اش گل کرده بود و یکی دو کتاب را روی زمین ولو کرد و فرار کرد و من رفتم دنبالش و بالاخره خوابید ...
ادامه مطلب ...
امروز بعد از چند روز غیبت ، سوار اتوبوس شدم ... راننده در وسط را باز کرده بود و من وقتی برای سوارشدن می رفتم دیدم که چند تا خانم پشت سر راننده نشسته اند !!
ادامه مطلب ...
دیروز رفتیم یک دوری بزنیم و برگردیم ... جای دوری نرفتیم !! دور سرمان چرخیدیم !! یک ددر 6 ساعته بود ... جاده هم زیاد شلوغ نبود ؛ وقتی ما راه افتادیم حوالی ساعت 11 بود و خیلی ها رسیده بودند !! رفتیم یک جایی که خنکای هوا پهلو به پهلوی سردی می زد و برخی پتوپیچ شدند و برخی کاپشن انداختند روی شانه هایشان !! گفتم : " اینجا باید سرد باشد !! حالا که خنک است معلوم است که پائین خیلی گرم است ! " و وقتی پائین آمدیم دوزاری شان افتاد !!
ادامه مطلب ...