یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خروس بی محل !!

 

دوستم چاپخانه اش را به بیرون از شهر انتقال داده و در نتیجه استاندارد محل جدید به استانداردهای روستایی نزدیکترمی باشد !! خبری از قوانین شهری نیست و هر کس هر جور دوست دارد زندگی و کار می کند !!

   

مغازه بغلی یک کابینت ساز تشریف دارد که بیشتر به نجاری های قدیمی شباهت دارد !! البته کار و بارش خوب است و تقریبا همیشه مشغول است ... دلخوشی غیر کاری اش نگهداری از چند فقره مرغ و خروس و بوقلمون می باشد !! و هر روز با اینکه در شهر نصب دکور و کابینت داشته باشد می آید و آنها را سرکشی می کند و می رود !! و وقتی هم باشد جنابان خروس ها و مادام مرغ ها را می فرستد بیرون مغازه تا هوا بخورند !! مادام مرغ ها که همیشه ی خدا مشغول نوک زدن و جستجو برای خوردن هستند ( باید هم بخورند چون از آنها انتظار تخم گذاشتن دارند و حداقل دو روز یکبار باید چیزی که خورده اند ، نتیجه بدهد ! ) ولی جنابان خروس دقیقا مثل سیاستمدارها هستند که عاطل و باطل می گردند و توهم آقابالاسری دارند و دنبال تریبون می گردند تا قوقولی بکنند !!

 

 

این دو جناب خروس که سرپرستی چند فقره مرغ را در کارنامه ی زندگی دارند (!) از آن دسته هستند که فکر می کنند اگر نبودند آفتاب سر نمی زد و غروری دارند مثال زدنی !! البته همین غرور باعث می شود تا کمتر بخورند و سرشان به رسانه ها و رهگذرها گرم باشد که نکند به مرغهایشان کسی نگاه بد بکند !! وقتی هم بیرون باشند می آیند جلوی چاپخانه و نوبتی آواز می خوانند !!

 

امروز روز شانس خروس سفید نبود !! اول اینکه وقتی صاحبش در چاپخانه نشسته بود و حرف می زد آمد و دقیقا جلوی در چاپخانه کثافتکاری کرد !! و من به صاحبش گفتم : " خیلی ها اینجور هستند !! یک جا می خورند و یک جا کثیف کاری می کنند و سودشان را می برند یک جاهای دیگر !!" صاحبش بلند شد و رفت آب آورد و جلوی مغازه را شست !! و به خروس نگون بخت چپ چپ نگاه کرد !!

 

بعد از ظهر صاحب شان رفته بود یک چرت بخوابد ، پشت کارگاهش یک حیاط خلوت کوچک دارد برای جوجه هایش و یک جای خواب هم برای استراحتش !! خروس ها رفته بودند جلوی در مغازه و به نوبت می خواندند !! یکی دو بار صدایش را شنیدم که آنها را دور می کرد !! ولی نه خواب ول کن بود و نه خروس ها !! یک ساعت بعد دیدم که جناب نجارباشی دارد این طرف و آن طرف می رود ... کمی بعد آمد و مرا به چایی دعوت کرد !!

 

-" بالاخره سرش را بباد داد ! " پرسیدم : "کی ؟ " گفت :" خروس سفید !! " کمی قبل سرش را جدا کردم و گذاشتم توی یخچال !! شب مهمان داریم و باید کنار پلو بخوابد !! " گفتم : " برای مهمانی می توانستی از مرغفروشی بخری !؟ حیف آن یال و کوپال غبغب و آواز نبود !؟ " گفت : " امروز از صبح روی اعصابم بود و وقتی خانمم زنگ زد که آمدنی مرغ بگیر ، قرعه بنامش افتاد ! " بقایای تمیز شده ی خروس بی محل هم به سگ های ولگرد رسید و داشتند بخاطرش دعوا می کردند ...


جمع می کرد که به خانه برود ، از توی یخچال آن را بیرون آورد و به من نشان داد ... سرم را نزدیک نایلون کردم و خطاب به خروس خان گفتم : " صدایت نمی آید !؟ "

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رفیق پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 08:26

نگین شنبه 24 خرداد 1399 ساعت 01:01

سلام

سَسی شام باشیندا چیخاجاق!

طفلک خروس سفید ...

سلام
از آن یکی خروس پرسیدم : دوستت کجاست ؟ گفت زیاد حرف زد ، سرش را بباد داد !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد