دیروز روز خوبی بود ، باران می آمد و آسمان همه چیز را زیر دوش گرفته بود ، گاهی اوقات وقتی یک نیروی بزرگتر آدم را احاطه می کند خود بخود دست و پایش جمع می شود و آرام می گیرد ...
روزگارمان خوب است / هنوز نفسی می آید و می رود .../ نیاید دردسر است و بیاید و نرود باز دردسر است !! / اگر از کشمکش نَفَس فراغتی بیابیم / می شویم گرفتار هَوَس ... /
دیشب مهمان بودم ، این فوتورافچی انگار چیزیش می شود که هی پاپیچ من می شود و مرا مجبور میکند دست از بازی با فوتوچه کشیده و به او گیر بدهم !! فوتوچه هم که یک تنه چند نفر را دربست در اختیار گرفته بود و از خستگی داشت از هوش می رفت ولی ول کن معامله نبود ...