یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

گذر زمان ...


دیروز که به خانه آمدم خبردار شدم که برای شام مهمان داریم ، برادرزاده هم آمده بود خانه ی ما و قرار شد برویم سر کوچه و کمی خرت و پرت بخریم که نوه ها که آمدند دهانشان بیکار نماند ...

 

 

هنوز وارد سوپری نشده بودیم که نبش مغازه یک آگهی فوت روی دیوار دیدم که از همسایه های خیلی قدیمی ما بودند و با پسرهایش کلی روزگار گذرانده بودیم ، برای همین وسایل را گرفته و دادم برادرزاده ببرد خانه و خودم رفتم برای مراسم شام غریبان که از ساعت 9 شب تا 11 بود !! این روزها خیلی ها دوست دارند همه چیز را صوری برگزار بکنند و بهانه هم این است که مردم معذب نشوند و ... قدیم ها هم که یادم می آید مراسم شام غریبان ( همانطور که از اسم اش پیداشت ! ) را بعد از غروب می گرفتند ، حالا همه چیز تحت تاثیر یک سری منطق های هول هولکی قرار گرفته است ، مثلا هفته ی پیش من یک مراسم شام غریبان باید می رفتم که فکر کردم 6 تا 8 است و بعد متوجه شدم که 4 تا 6 گرفته اند !! حالا شاید یک روزی هم رسید که شام غریبان را قبل از ظهر هم گرفتند ... کاری ندارم که اگر برای کسانیکه اعتقادی ندارند اگر نگیرند هم فرقی نمی کند !!


به چند نفر هم زنگ زده و خبر دادم تا بی خبر نمانند ، مخصوصا چند نفر از همسایه ای قدیمی که حالا در محله های دیگر هستند و یکی دو نفر از دوستان ؛ بعد رفتم توی مسجد ، اهل محله ، مخصوصا از نوع قدیمی و خاصه تر از نوع بدرد بخور و اکشن فرق می کند با اهل محلی که فقط سکنه ی محله بوده و در هیچ جا خط و نشانی از او نبوده !!


خلاصه اینکه همه آمده بودند و می آمدند و منهم نشسته بودم پیش یکی دو نفری که شاید بیش از بیست سال بود آنها را ندیده بودم و هر از گاهی دفتر خاطرات را ورق می زدیم !! یکی از آنها فردی بود که شخصیت خوب و ورزشکاری و با اخلاقی داشت ، آن روزها پنجشنبه که یم شد سر محله می ایستاد و از هر کس که می دید می پرسید برای بازی فردا هستی یا نه !!؟؟ و تا لیست اش پر بشود همین کار را می کرد !! غالبا می رفت با تیم های فوتبال سایر محله ها و یا شهرهای اطراف و حتی برخی روستاها قرا رو مدار می گذاشت و جمعه ها همیشه مسابقه برگزار می کرد ... حالا فرقی نمی کرد لیست اش چه آشی از آب در می آمد ... برنامه هایی هم که می رفتیم همیشه جذابین خاص خودش را داشت و هر کدام خاطره ی خاصی می شد ... تا آخر بازی هم باید حواسمان به او می بود و اشارههایی که یم کرد ، مثلا یک جایی می گفت که امروز فقط برای مساوی بازی خواهیم کرد ، یا مثلا تشخیص می داد که اگر ببریم شاید کتک بخوریم و اشاره یم کرد که بازی را ببازیم ... خودش هم خیلی خوب بازی می کرد ... بجز این مسابقات گل بزرگی که می رفتیم و در اطراف بازی می کردیم چند سالی هم سابقه ی بازی گل کوچک باهم داشتیم !! یکی از دوستان از من پرسید : " هنوز هم فوتبال باز می کنی !؟ " گفتم : " با همکاران هر از گاهی می روم ! " پرسید : " بازم فیلم بازی می کنی یا مثل بچه ی آدم فوتبال بازی کردنت درست شده است !؟ " همان فردی که بنوعی پیشکسوت فوتبال محله حساب می شود پرید وسط حرفمان و گفت : " من که فکر نکنم ، این برای تفریح و خنده فوتبال باز می کرد ، هم برای خودش و هم برای تماشاچی اش !! من اگر بدانم کجا باز یمی کند حتما برای تماشا می روم !! "


کمی بعد یکی آمد و کنارمان نشست ، اصلا برایم آشنا نبود ، از من پرسیدند که او را می شناسم یا نه و جواب من منفی بود ، خود او هم چیزی نگفت ... خیلی سعی کردند ، تاریخ نادری را برایم ورق زدند و آدرس محله و برادر ها و ... کم مانده بود از خواهرهایش آدرس بدهند شاید بشناسم ولی اصلا نمی توانستم او را بجا بیاورم !! زور که نبود !؟ کمی بعد یکی آمد و می شناختم و بعداز کلی خوش و بش دوباره به من گفتند : " این که آمد را می شناسی ؟ " گفتم : " چرا نمی شناسم !! شما مرا چی حساب کرده اید !؟ " گفتند : " حالا که می شناسی ، فردی که قبلا نشان دادیم برادر کوچک این هست ، که همسن تو می باشد ، برادر بزرگ را شناختی و همسن خودت را نشناختی !! " دوباره نگاه کردم اصلا کسیکه سالها پیش با هم کلی زندگی کرده بودیم نبود ، اگر برادرش کنارم نبود باز هم منکر می شدم ... آنها خیلی زود رفتند و بعد به من گفتند که سرطان داشت و اخیرا به زندگی برگشته است و برای همین هیچکس در نگاه اول نمی تواند او را بشناسد !! گفتم : " رحمت به هیچکس ... من تا لگد آخر باز هم نتوانسته بودم بشناسم !! "

 

از خانه تماس می گرفتند که برای شام نمی آیی و جواب می نوشتم که هنوز مشغول دیدن اهل محله هستم و برای شام نمی رسم ... شب خوبی بود !!


===


یکی بود که کارش فروش عرقی جات و جوشانده و علفیات سنتی بود و ما به او دکتر علفی !! می گفتیم ... کمی هم دست در شعر و شاعری داشت و نوحه می نوشت ، ولی خودش اصلا نمی خواند و غالبا مداح های جوان  و نوحه خوان های پیر می آمدند مغازه اش و برایشان بسته به لحن و صدا و تیپ شخصیتی شان شعر و نوحه می داد که بروند و بخوانند ؛ روی هم رفته آدم خاصی بود ...


سر کوچه مان یک درخت تبریزی خیلی بزرگی بود که عصر ها پیرمردها و بازنشسته ها در سایه اش می نشستند و یکی هم بود که آنجا مغازه داشت و برای هرکدام که می آمد یک صندلی می داد تا بنشیند ، و می گفت : " اینجا ویترین محله است ، برایشان صندلی می گذارم که عزرائیل هر کدام را دوست داشت ببرد !! " همان شاعر محله یک شعر بلندی هم گفته بود که توی هر بیت نام یکی از همین سالخورده ها آمده بود و روی دیوار مصالح فروش محله نصب کرده بودند و منهم قبلا از آن عکس گرفته بودم و باید بگردم در آرشیوم ببینم چند نفر از آنها که اسمشان توی شعر بود رفته اند (!!) ، یادم می آید اولین کسی که فوت شد خود شاعر بود !! دیشب در مراسم شام غریبان یکی همان بیت مربوط به همین مرحوم را خواند و آن صفحه از کتاب خاطرات هم ورق خورد ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نگار جمعه 31 مرداد 1393 ساعت 23:05 http://heavenward.persianblog.ir

سلام
خدا رحمتشون کنه. قشنگ بود...
======
بعد از مدتها وبلاگ نوشتم.

سلام
خوش آمدید ...

واحه دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 08:31

سلام
جالب بود.روش بازی فوتبال..ببریم..ببازیم..مساوی کنیم...عجب سیاستی!نگید فوتبال لیگ هم دچار این سیاستهاست که باورم نمیشه.
بعد شام غریبان!شاید همون مراسم ختم ما باشه...
خدا رفتگان توی این پست را بیامرزه.و به شما و مادر گرامی و خانواده ی بزرگوارتون سلامتی و توفیق عطا کنه.

سلام
بهرحال برای هر چیزی مصالح بالادستی وجود دارد ...
شام غریبان مراسمی است که شب اول دفن برای کسی می گیرند ، سوم یک مجلس می گیریم که به آن مجلس ترحیم می گویند و بعد از چهلم است که به آن مجلس تذکر می گویند ... ( همه مجالس روی هم رفته ختم محسوب می شوند !! )
خدا رفتگان شما را هم بیامرزد

واحه دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 12:28

مجلس ختم اینجا"اراک" بعد ازظهر روزی که خاکسپاری انجام شده به پا میشه(.یا همون مجلس ترحیم) و مجالس بعدی هفتم و چهلم هستن.
پدربزرگ خدابیامرزم میگفتن اعمال خوب انسان مثل چراغ روبروست و خیرات مثل چراغ پشت سر می مونه.طبعا چیزی که مهمه اعمال آدمه..من یکی که دوست ندارم کسی برام عزاداری کنه.فکرشا بکنید سال به سال دوستی سراغم را نگیره ولی توی تمام مراسم بعد مرگم شرکت کنه.مرده پرستی هم حدی داره.

برای چنین زندگانی هایی چنان اختتامیه هایی هم لازم است !!

khatere hastam چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 17:29

صفحه ای از کتاب خاطرات را ورق زدید باشد که روزی ما نیز خاطره شویم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد