صبح رفته بودم کارخانه ، اتفاقات ریزه میزه زیادی در اطراف آدمی رخ می دهد که هر کدام می تواند نقش چراغی کوچک را بازی بکند ؛ یک نفر داشت خیلی آرام مطلب دروغی را به خورد من می داد ؛ اول تا انتهای حرفش گوش دادم و وقتی حس کرد مطلب را گرفته ام به او گفتم :
ادامه مطلب ...