یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

بوی جوی مولیان آید همی ...

 

امروز مرخصی رد کرده بودم ... مرخصی های من غالبا اجباری است و بخاطر نسوختن استفاده می شود و مواقعی که نیاز دارم همیشه برای استفاده از آنها مشکل دارم  ، بقول خودم (!) در طول سال همه ادعا می کنند که من بودنم با نبودنم فرقی نمی کند ، ولی وقتی مرخصی بخواهم می شوم شاه کلید !!! 

 

البته خودم می دانم که حلقه ی کلید هم نیستم ولی چه می شود کرد ، بعضی اوقات فکر می کنم مرخصی نمی دهند چون فکر می کنند خدای نکرده اگر دنبال دلخوشی هایم بروم زیادی خوش خواهد گذشت !! حسادت است و هزار بلا و مکافات بهمراهش دارد !!

 

برای امروزم چند تا کار داشتم ، ضروری و غیر ضروری ، ضروری اش یک ساعت بیشتر خوابیدن بود که به لطف دوستان میسر نشد و اما غیر ضروری ها که همگی محقق شدند ، اول از همه رفتم سراغ دندانپزشکم ، هم نیاز من و هم مهارت او ایجاب می کند که همزمان با آمدن سایر فیش های آب و برق و گاز و .... منهم ماهانه سری به او بزنم !! اوضاع دهان مبارک مانند ماشین جیب می ماند ، راننده ی نگون بخت یا همیشه باید زیر ماشین باشد یا کاپوت ماشین بالا باشد و سرش داخل ماشین !! این قسمت را فوتورافچی خوب می داند ، بهرحال روزگار زیادی که با کا ام سپری کرده است !! ( هر چند نه از زیر ماشین سر درمیآورد و نه از داخل ماشین !! اگر هم بلایی سرش نیامده بود بخاطر برکت وجود شریف من بود که بلای عظمی هستم و بلایای کوچک را دفع می کنم !!) 

 

دکتر من راضی است که من هر هفته یک ساعت بروم پیش اش و پول ندهم و فقط از همصحبتی با من خوش باشد ... اکثر مکالمات رد و بدل شده بین ما اگر ثبت و ضبط شود ، دیالوگ های ماندگار می شود ، بنده خدا هیچوقت نمی تواند حدس بزند برای حرفی که زده چه جوابی خواهد شنید !! گاهی چنان ذوق می کند که می افتد به سرفه کردن !!  

امروز می گفت : " کاش در جوانی ام یک دوست مثل تو داشتم ! " گفتم : " خوب ... آن وقت دیگر نمی توانستی دکتر بشوی !! "  

 

من با چراغی که بالای سرم روشن می کند مشکل دارم ، قبلی ها هم می دانند ، اصولا من با نور زرد مشکل اساسی دارم ، یک لامپ 100واتی می تواند در اتاق من دو تا کار بکند ، هم اتاق را روشن بکند و هم اینکه با دیدن نور زرد خود بخود من گرم می شوم و می تواند نقش بخاری را هم بازی بکند !! می گویم : " نمی شود آن چراغ را خاموش بکنی ؟! " می گوید : " آن وقت نمی بینم ، تو چشمانت را ببند !! " می گویم : " ببندم دو تا مشکل هست ، اول اینکه می خوابم دوم اینکه هر وقت بگویی دهانت را باز کن ، بهمراه دهانم چشمم را هم باز می کنم !! اینها با هم کار می کنند و هم خرج هستند !! "  

 

کمی که کار کرد خسته شد و بقیه را به فردا موکول کرد ... به زور می خواست که فردا شاعت 5 عصر بروم و گفتم که کار خیلی ضروری دارم و قرار را کشاندم به ساعت 7 عصر !!! فردا وقتی بفهمد این کار خیلی ضروری ام رفتن به فوتبال بود قیافه اش دیدنی خواهد بود ... 

 

سر راهم به یک دفتر ارتباطی سر زده و  خط جدیدم را باز کردند و هوآوی بیچاره که شدیدا از چشمم افتاده بود باز صاحب خط تلفن شد و فعلا بعنوان دستیار نوکیا مشغول بکار شد !! 

 

ادامه راهم مرا به دفتر یکی از دوستان برد ، آنجا هم خوب بود ، مخصوصا که حرف از سفر نوروز بود و دختر پدرش را می کشید طرف ازمیر ترکیه و من پیشنهاد می دادم برویم طرف تاجیکستان و ازبکستان !!! عنوان پست را هم همین الان انتخاب کردم !! همیشه ته دلم هوسی برای رفتن به بخارا و سمرقند داشتم  !! تاجیک ها را زیاد نمی شناسم ولی در مورد ازبک ها کمی خوانده بودم ، نازی هایشان هم خدا وکیلی نازی هستند ها !!!! ازبک ها یک ترانه محبوب دارند که می گویند : 

 

زیر آسمان اگر بهشتی باشد ازبکستان است 

روی زمیـن اگر بهشتی باشد ازبکستان است 

 

یک دلیل هم که عرب ها قطر جنوبغربی به شمالشرقی ایران را پیمودند تا بسرعت به مرو و ماوراءالنهر برسند همین بوده !! 

 

=== 

 

و کلی کار دیگر تا اینکه روز را به ساعت 1 بامداد رساندم ..... از نازی های ازبک گفتم و حوصله ی نوشتنم پرید !! 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ت سه‌شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 11:02

دادو دوه چی رو نبخشی به خال نازیای ازبک، موندگار نشی اونجا

من با خالی بندی شاعران کاری ندارم ...
من سه تا نقطه ی دوه چی را با سه تا نازی عوض نمی کنم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد