یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شبگردی ...

 

امروز به دعوت همکاران رفتم فوتبال ، فوتبال بازی کردن منهم داستانی شده است !! یک ساعت بازی می کنم و دو هفته می لنگم ... وقتی به خانه برمی گشتم هوا کاملا سرد شده بود ، هواشناسی هم از امشب آغاز زمستان را اعلام کرده است !! 

 

حوالی ساعت 20 به سرم زد که بروم کمی قدم بزنم ، برای همین رسما شال و کلاه کردم و از خانه زدم بیرون ، اولین چیزی که جلب توجه کرد ، یک آگهی فوت بود ، یک دوست خیلی قدیمی ، کمی ایستادم و آگهی فوت را خواندم ، مراسم ختم امروز بود و من خبر نداشتم ... سرپایی یک فاتحه خواندم و به راهم ادامه دادم  

 

هوا رسما سرد شده بود و این از خلوت شدن خیابان و سرعت تردد مردم مشهود بود ، راهم را ادامه دادم ... سر یک میدان سربازی ایستاده بود که با پوتین و لباس روی هم 50 کیلو نمی شد ، بطرفم آمد و گفت : " من پولم تمام شده است ، اگر امکان دارد یک کمکی بکنی که به پادگان برگردم ... " کیفم را بیرون آوردم و چند تا اسکناس به او دادم ، پرسیدم : " سیگار هم می کشی !؟ " نیازی به دروغ گفتن نداشت از سر و کولش می بارید ، گفت : " بله ... " گفتم : " اگر مشکلت فقط رفتن به پادگان بود مطمئنا پیاده هم می رفتی ، فوقش دیر می رسیدی ، ولی سیگار را نمی شود کاریش کرد ، آدم را مجبور می کند به کاری که دوست ندارد ... " راهم را ادامه دادم ، مطمئنا از اینکه با یک آدم گوشت تلخی مثل من روبرو شده بود ناراحت بود ، هرچند شیرینی پول تلخی حرفم را زود از یادش می برد ... 

 

رسیدم به میدان ساعت ( میدان شهرداری ) ، خلوت بود و عمارت قدیمی زیر نورپردازی تقریبا ناشیانه ای می درخشید !! یک زوج جوان داشتند به ساختمان نگاه می کردند با دیدن من مرد بطرفم آمد و از من خواست که یک عکس از آنها بگیرم ، دوربینی که در دست داشت مرا پرت کرد به 15 - 20 سال قبل ؛ یاشیکا !! 

 

دو تا از آنها عکس گرفتم ، بعد در حالیکه با دست نشان می دادم گفتم : " بداخل آن خیابان بروید و زیباترین نمای ساختمان را از آنجا تماشا کنید " بعد مثل ملانصرالدین خودم هم وسوسه شدم و رفتم دنبالشان ، خانم را گذاشته بود پای نرده ها و داشت کادر می بست !! دو تا عکس هم آنجا از آنها گرفتم ، این بار هم بخاطر عکس گرفتن و هم بخاطر نشان دادن این زاویه از من تشکر کردند ... با توجه به نوع دوربینی که در دست داشت ، یواشکی از مرد پرسیدم : " موبایلت بلوتوث دارد ؟ " ( شک من بیجا نبود چون قیافه اش و رفتارش آنگونه نشان می داد !! ) گفت : " بعله ... چطور مگه !! " گفتم : " من چند تا عکس با موبایلم گرفتم و یکی را به یادگار برایت ارسال می کنم !! مطمئن نبود چیز خوبی از آب دربیاید و شاید هم با موبایل خودش امتحان کرده بود !!  

 

 

حالا دیگر کیفم کوک شده بود ، راه افتادم طرف خانه ، تا جومونگ شروع بشود به خانه رسیدم !!!

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد