یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

حکایت ...


مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. 

بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. 
 
ادامه مطلب ...

اوقات بطالت ...


دیروز مهمان داشتم ، یکی از دوستان ( چل برگ ) آمده بود تبریز ... قراری گذاشتیم و دیداری تازه کردیم ، حرف برای زدن همیشه هست ، برای ما که عادت داریم پشت سر دیگران حرف بزنیم هیچگاه حرف کم نمی آید ولی قدم زدن بدون حرف زدن در کنار یک دوست عالمی دارد ، البته شاید خیلی ها نپسندند !!

 

ادامه مطلب ...

راه می رویم ، در خیابان فکر !!


دیروز را تا رفتن آفتاب در خانه ماندم تا بقول دوستم دست قصاب ها به من نرسد و از کشت و کشتار عید قربان جان سالم بدر برده باشم !! 

 

ادامه مطلب ...

توهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.