یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

راه می رویم ، در خیابان فکر !!


دیروز را تا رفتن آفتاب در خانه ماندم تا بقول دوستم دست قصاب ها به من نرسد و از کشت و کشتار عید قربان جان سالم بدر برده باشم !! 

 

 

البته ظهر یکی از آشنایان یک نایلون بزرگ گوشت آورد و یک سفارش دوقبضه بالای آن که برسانیم به مستحق هایش !! آدم در این دور و زمانه گیج می ماند که چکار بکند ، طرف پای پول برسد می تواند یک گله را از پول توجیبی بچه اش حساب بکند و برای قربانی کردن مشکلی ندارد ولی برای پخش کردنش چرا !؟ زحمتش را باید یکی دیگر بکشد !! خلاصه اینکه مادرجان آنها را چند قسمت کرد و هر کدام را فرستاد یک گوشه ی دنیا و بعد آمد بالای سر من ایستاد که : " چیه توی این مونیتور که از صبح زل زده ای به آن !؟ " منهم که می دانستم دردش چیست گفتم : " تو اگر کاری داری بگو چرا به مونیتور من گیر داده ای !؟  " بعد کلی آسمون و ریسمون بافت و مرا راهی کرد تا یکی از بسته ها را برسانم خانه ی یکی ...


راه افتادم و مخصوصا همه ی راه را از زیر آفتاب می رفتم ، مخصوصا که یک بلوز سرمه ای هم پوشیده بودم و کلا در کار جذب بودم !! بعد مسیر برگشت را جوری انتخاب کردم که قدمی هم زده باشم ... ساعتها اینترنت را نشسته گز می کنیم و خدا را شکر که قدمی در این راه برایمان ثبت می شود !!


بعد کمی خوابیدم و هوا تاریک شده بود که دوباره شال و کلاه کردم و از خانه زدم بیرون ... این بار قصدم یک پیاده روی حسابی تا آن سر شهر بود ، تصمیم هم قبلا گرفته شده بود ، مسیر رفت را می رفتم و بازگشت را با ماشین می آمدم !! برای همین کفش اسپورتی پوشیدم و راه افتادم ، در راه دوستی تماس گرفت و قرار شد بعداز اتمام کارش بیاید دنبال من ، تا او بیاید من از جلوی دانشگاه رد شده بودم ، الحمدلله هر جوان دانشجویی که من دیدم در حال فحاشی با دوستانش بود و با دیدن یک دختر دانشجو هر چی در دل داشتند بیرون می ریختند  ... جلوی سردر دانشگاه هم چند تا بنر زده بودند ، یک حجة الاسلامی در مورد زندگی دانشجویی سمینار گذاشته بود ، شاید پناهیان بود ، شاید اینهم از اثرات وحدت خیالی حوزه و دانشگاه بود !! در این دوره و زمانه نظر دادن در مورد دیگری در اوج خود می باشد !! یک بنری هم زده بودند که یک روحانی با پیشوند دکتر در مورد مهدویت قرار بود افاضه کلام بکند !! اگر یک سمینار دین گریزی می گذاشتند شاید بهتر بود ، ولی در این زمانه کسی پیدا نمی شود تا برای سخنرانی در آن مورد از منبر بالا برود ... بگذریم ، همچنانچه من هم گذشتم و به راهم ادامه دادم ... تابلوی بازار جواهر هم هی به من چشمک می زد که بیا و انتخاب هایت را بردار و برو !!


بعد که به دوستم ملحق شدم رفتیم توی فاز یکسری صحبت های خاص ، بعد هم با هم یک بلال سرپایی خوردیم و دوباره ماشین سواری تا اینکه هوس کردیم برویم و بستنی بخوریم ... بهرحال یکی از این دو باید به دیگری غلبه می کرد ، اگر بلال غلبه می کرد از شکم برآمده معلوم می شد و اگر بستنی غلبه می کرد از وزن بالا آمده معلوم می شد !! شکر خدا در خانه مهمان داشتیم و حواسمان نه به وزن بود و نه به شکم !!!


تا نصفه های شب هم که در کار بازی تخته و هر از گاهی چت با دوستان گذشت ... 


===


یک شعری روی دیوار دیدم که بسی خوشآیندم افتاد ، 


مردن و گـم شدن از ماست نه از فاصله ها

دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است

مشکل از طــاقت دلهـاست نه از فاصله ها


امروز هم رفتم وبلاگ گردی و در یک جایی باز شعری دیدم در مورد مرگ که برایم جالب بود و یادداشت کردم ،


گاهی وقتها زندگی در اوج خود قرار دارد

و انسان غرق در شور زیستن است

مرگ می آید و اندازه های آدم را می گیرد


بعد دوباره می رود

و زندگی باز

به هیجان و شور گذشته اش باز می گردد


اما لباس مرگ

به آرامی در حال دوخته شدن است ...

 


نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 13:02

ممنون خدا قسمت شما هم بکنه!
من سال -۸۵- ۱۳ بدر رفته بودم!

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 18:47 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
گویا! شعر لباس مرگ سروده "توماس ترانسترومر" می باشد
و
بد نیست منم کفشی راحت برای پیاده روی تهیه کنم

شعر زیبایی بود ...
کفش راحت همیشه بدرد میخورد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد