یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تلنگرهای اول صبحی ...

 

چند روز مرخصی دارم که در مرز سوختن هستند ، برای همین امروز را مرخصی رد کردم تا اگر توفیقی شد کمی به مرتب کردن اتاقم اختصاص بدهم !! می دانم که کار سختی است ولی خودم مرتب بکنم بهتر است تا مادرم !!

  

 

مادرم اصولا چیزی را دور نمی ریزد ولی کاری می کند که باعث ماندگاری آنها می شود !! برای اینکه من وقتی دنبال چیزی می گردم و پیدا نمی کنم (!) بهانه ام مرتب شدن اتاقم نباشد ، همه ی وسایل روی زمین و قفسه کتاب ها و ... را توی یک نایلون می ریزد و من عمرا حوصله ی تفکیک آنها را پیدا نمی کنم و اینگونه است که در هر نوبت یک نایلون وسایل می روند در انتظار بررسی مجدد ، خاک می خورند !! اگر خودم اقدام به مرتب کردن بکنم همان ابتدا 90 درصد آن وسایل و کاغذها را بخاطر اینکه می دانم چیستند ، یا دور می اندازم و یا در محل مناسب می گذارم !!

 

لابد می گوئید " تو که لالایی بلدی ، چرا نمی خوابی !؟ " ولی لالایی شنیدن از زبان مادر شیرین است !! خیلی ها شبها با انواعی از لالایی های شیمیایی مانند خانواده ی " پام " به خواب می روند !!

 

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود     /      یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

 

===

 

روبروی اتاق من مدسه ی راهنمایی دخترانه است ... مدرسه ای که در زمان طفولیت ما ، کودکستان بود !! با نام طلعت . سر ساعت 7.30 زنگ مدرسه را زدند و یک خانم ناظم پشت بلندگو داشت بچه ها را به صف می کرد !! و بعد یکی آمد و شعری خواند و بدنبال آن یکی دیگر چیزی مثل سرود می خواند که کلا برایم نامفهوم بود ... آنها به کار روزانه خودشان مشغول بودند و من رفته بودم توی جعبه ی خاطرات مغزم دنبال روزهای مدرسه می گشتم تا ببینم چیزی بیاد می آورم !! چیز بدرد بخوری پیدا نکردم ؛ یادم افتاد در حین مراسم صف ایستادن و قرائت قرآن و ... کسانی که دیر به مدرسه می رسیدند را می آوردند جلوی صف تا  مثلاً آبروی شان برود و متعاقب آن بشوند بچه پرروهای مدرسه !!

 

وقتی دیدم چیز زیادی به یادم نمی آید ، به بهانه ی اینکه سالهای زیادی از آن روزها می گذرد ، سری به خاطرات زمان سربازی زدم و برنامه های صبحگاهی آن دوران ...


من سپاه خدمت کرده بودم و بجز اواخر خدمت که هر از گاهی می رفتیم هنگ ژاندارمری و یا پادگان ارتش برای صبحگاه مشترک (!) صبحگاه چندان خوشگلی نداشتیم که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد !!! فقط مورد خاص اش این بود که من هیچوقت در این مراسم ها حاضر نمی شدم و کسی هم سراغ مرا نمی گرفت ، وقتی بچه ها می دیدند من آمده ام ،اطرافشان را نگاه می کردند تا ببینند خبری هست یا فرد خاصی خواهد آمد و یا ... آن روزها صبحگاه ما 3 - 5 دقیقه طول می کشید و یک سربازی داشتیم که حالا هم می بینم ، یک بسم الله می گفت و یک آیه می خواند و بچه ها سرود را می خواندند که بعدها سرود هم شد یک ذره و همین ...

 

بچه های هم دوره ای ما ، اکثراً اصفهانی بودند و خیلی هم شلوغ و خیلی هم مودب (!) ، همیشه گیر می دادند به این دوست ما که چرا همیشه فقط آن یک آیه را می خواند و اگر نمی خواهد چیز تازه ای بخواند چرا زحمت آوردن قرآن را می کشد و ...آن آیه ی معروف هم این بود که ( ترجمه )  : ای کسانی که ایمان آورده اید چرا چیزی می گوئید که به آن عمل نمی کنید !!! من هم در دفاع از دوستم می گفتم : " اللهم بیر بیر !! هر وقت این آیه را عمل کردید می رویم سراغ آیه ی دیگر !!

 

امروز که دارم آن خاطرات شیرین و دور را بیاد می آورم و مصادف با انتخابات است و فصل شیرین ادعاها و ... با خودم می گویم : " آیا کسانی که متصدی و یا متولی کاری در این کشور هستند ، کوچک یا بزرگ (!!) و بواسطه ی آن گوش زمین و آسمان را کر کرده و فرشیان و عرشیان را بدهکار خود می کنند (!!) و گاه برای اینکه حساب ملت در قیامت سنگین نشود ، کرور کرور پول از بیت المال برای خود بعنوان دستمزد بر می دارند (!!) و بدتراز همه اینکه سر و ته همه ی حرف هایشان آیات قرآن می خوانند که آدم را یاد سر نیزه کردن قرآن ها  به دستور معاویه ، برای فریب عوام می اندازد (!!) و ... و ... در طول زندگی قرآنی شان شده که به این آیه برسند و به دور از اینکه کِی و چرا و برای چه کسانی و در چه موقعیتی نازل شده بود ؛ صرفا به همین اندازه از آن اکتفاء بکنند و ببینند چقدر به حرفهایی که ادعا می کنند عمل کرده اند !!!

 

 http://s7.picofile.com/file/8241289318/%D9%84%D9%85_%D8%AA%D9%82%D9%88%D9%84%D9%88%D9%86_%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7_%D8%AA%D9%81%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%86.jpg

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سروش دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 18:14 http://azadkish.mihanblog.com

ددسینی یاندردین ک!!!

تلنگر در سیستم نسبیت انیشتین گاه مزه ی تصادف با تریلی می دهد !!

نگین سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 01:08

سلام

اینو امروز پسرم برام خوند:

یه نماینده میره یه شهر کوچیک و میگه همتون به من رای بدین تا اگه انتخاب شدم همه ی خواسته هاتون رو برآورده کنم...

پیرمردی از بین اون جماعت میگه : پسرم ما دو تا خواسته بیشتر نداریم ... یکی اینکه آب لوله کشی نداریم و از این بابت در زحمتیم، میشه اگه انتخاب شدی آب لوله کشی به شهر ما بیاری ؟

طرف میگه یه لحظه صبر کن پدر چان... صبر کن ..

بعد بلافاصله موبایلشو در میاره یه شماره میگیره و میگه :

سلام آقای فلانی خوبین ؟ فلانی هستم ... ظاهرا این شهر آب لوله کشی نداره، باعث تاسفه واقعا ... میخوام در اسرع وقت اقدام بشه ..

و بعد از کمی مکث : جانم ؟؟؟ یه هفته بعد از اعلام نتیجه انتخابات ؟ حتما ؟ قول میدین ؟ پس خیالم راحت باشه ؟ به مردم اینجا قولشو بدم ؟؟ ممنونم برادر ..اجرت با خدا .. ایشالا جبران کنم ... خدانگهدار ...

و بعد رو میکنه به پیرمرده و میگه مشکل حل شد پدر جان، یک هفته بعد از اعلام نتیجه انتخابات شما آب لوله کشی خواهید داشت .. خوب حالا خواسته دومتون ؟

پیرمرده با نگاه شتر به نعلبندش: والا خواسته دوممون اینه که اگه مخابرات آشنا دارین یه کاری برامون بکنین چون موبایل تو شهر ما آنتن نمیده کلاً !!!

و این لطیفه ایست که باید باهاش زار زد ...

خدا حفظشون کنه ...
انگشت نما شدن هم مصیبتی ست !!! مخصوصا با این وضعیت انتخابات و تبلیغات و ...

همسفر سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 09:35

سلام ، دادو یه زمانهایی میشد تو یه روز چن تا پست میذاشتین اونوقت حالا چی شده اینجوری بنزین تموم کردین هان ؟؟؟؟

سلام
این روزها همه چیز بودار شده است ، خانه ،کارخانه یا کشور !! البته نه اینکه همه شان بوی گازوئیل بدهد (!) بو داریم تا بو (!!) فعلا همین آسته آسته رفتن ها صلاح کار است ..و

همسفر سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 09:39

بعدشم این تصویر چیه که من فقط اسکلا کلیشو میبینم و لاغیر ؟؟؟


ما که می بینیم ...

khatere hastam پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 15:23

روایت خانم نگین یه لایک اعظم داشت...گـــــــــــــــــــــل


دقت فرمودید در یک جمله از چند واژه غیر پارسی استفاده کردم ای بر منِ زبان مادری بر باد ده

سلام
زبان آدمیت یکیست و زبان آدمها هزار!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد