یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شعرو خاطره ...

 http://s7.picofile.com/file/8237514168/1212.jpg
 
  و اما خاطره ...
 
خیلی سال پیش ؛ زمان سربازی یکی از سربازان کُرد که اهل بانه بود از من خواست تا دو روز با او به بانه بروم و مهمانشان باشم ... یکی دو نفری مخالف رفتن من بودند ولی تصمیم گرفتم بروم ...
 
بار اولی بود که بانه می رفتم و دوست تر می داشتم تا کمی توی شهر که آن زمان بیشتر از یک روستای بزرگ نبود،  بگردم ولی این امکان بوجود نیامد و شهر را یکبار موقع ورود دیدم و نوبت بعد موقع خروج !! آن روزها  امنیت در کردستان چیز خیلی نایابی بود و دلایل مختلفی داشت که اینجا جای آن بحث ها نیست !!
 
حوالی ظهر بود که به خانه شان رسیدیم ، آنهم با یک کارآگاه بازی ، دوستم توی یک ماشین رفته بود و من توی یک ماشین دیگر ، مشمول الذمه اید که فکر کنید مرا در این مورد لحاظ کرده باشد ، بیشتر بخاطر خودش و امنیت خانواده ی خودش بود !! آن روز از بعد از ظهر ، ما در خانه ی آنها بودیم و مشغول حَرافی و خوردن و پذیرایی شدن و این تا نصفه های شب ادامه داشت ، تقریباً دیروقت بود که مرا از کوچه پسکوچه های تاریک و یک راه مدل پشت بامی به خانه ی دیگری برد که در آنجا چند نفری نشسته بودند و ما از اتاق مجاور که به آن اتاق پنجره داشت ، به جمع ، ا زنوع شنیدای مرتبط بودیم ...
 
یک مرد نسبتا مسنی که مرکزیت جمع با او بود مشغول تار زدن بود و یک نفر هم با کمانچه گهگاهی می آمد روی آنتن ، آن مرد مسن تار می زد و وقتی می خواست بخواند کمانچه همراهی اش می کرد ، اول از همه یک غزل فارسی را تقریباً مثل مشق درسی خواند و بعد رفتند روی کانال کردی و این بار کمانچه بیشتر نقش داشت تا تار ... شعری که بالا نوشتم یادگار آن شب است ، یک بیتی که بیادم مانده بود و در طول این 25 سالی که از آن داستان می گذرد هر از گاهی می آید و یک مدتی مهمان نوک زبانم می شود و ...
 
===
 
در سفر این نوبت دیزین ، من با یکی از همراهان توی یک اتاق بودیم و موقع خواب من این بیت را داشتم زمزمه می کردم که به به گفت و در ادامه صدای خروپف اش بلند شد ؛ یعنی به انتهای بیت نماند !!
 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 10:21

بسیار زیبا


ممنون ...

نگین دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 12:07

سلام بر دادو خان گرامی

گفتین دوستتون موقع زمزمه شما خر و پفش بلند شد یادم اومد یه فیلم میدیدم مادره خونه نبود پدره میخواست بچه رو بخوابونه لالایی میخوند براش ، بچه چشماشو بست ولی پدره همچنان میخوند که یهو بچه لای یکی از چشماشو باز کرد و گفت : بابا من خوابیدما !! دیگه نخون

و صد البته این مزاحی بود تقدیمی از یک همشهری به همشهری دیگر وگرنه که دل شکستن هنر نمی باشد اصلاً!!

و اما بیتی که با خط خوش نوشتید، بیت بسیار زیبایی بود که منو یاد این بیت زیباتر انداخت !

بسکه میترسم از جدایی ها
می گریزم ز آشنایی ها .....

سلام
البته این از آرامش خاص صدای دادو است ، خیلی ها با صدای من بخواب رفته اند !!حتی با حرف زدن من !!
شعر زیبایی بود...
من از خلوت می گریزم به دامان آشنایی ها و جدایی ها مرا پرت می کند به خلوت ...

سروش دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 17:43 http://azadkish.mihanblog.com

به به!
ای کاش در خصوص کارآگاه بازی این متن و اوضاع امنیت آنجا یک نوشته ی جدا بنویسید.
به گمانم متن نیاز به ویرایش دارد.

یک نگاهی به متن می اندازم ...

خلیل سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 21:05 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

خاطره ای خوش همراه با دلهره.

what is this
hello

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد