یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تنها بودن


تفکر عملِ تنها بودن است. عمل، کلاً با فعالیت های انزوا طلبی فرق دارد. طبیعت اصلی « من »، خود، یا نفس آن است که از طریق تمرکز حواس، از طریق شیوه ها و شکل های متفاوت فکر و از طریق فعالیت های روزانۀ جداسازی خود را منزوی کند. اما تنها بودن معنایش دست کشیدن از دنیا نیست. دنیای انسان دنیایی اجتماعی است، ارتباطی است متقابل میان نفوذ و عقیده و سنگینی سنت. سرگرمی اندیشه است و فعالیت تحلیل خود. این امر به ناگزیر به تنهایی و مصیبت خودانزوایی منتهی می شود.

  

تنها بودن فقط زمانی ممکن است که ذهن تحت نفوذ اجتماع نباشد؛ وقتی که از درون بتوان خود را از آشفتگی اجتماعی خلاص کرد. خلاصی درونی یعنی تقوا، و تقوا همیشه تنهاست؛ اخلاقی بودن اجتماع یعنی استمرار آشفتگی. تفکر یعنی صعود از این آشفتگی، چنین چیزی لذت خصوصی تصورات ذهنی و گسترش تجارب نیست. این تجارب همیشه باعث انزوا می شوند.

عشق منزوی کننده نیست، و چون عشق را نمی شود پرورش  داد بنابراین تنهایی محصول اندیشه نیست. وقتی از چنگال فعالیت های اندیشه رهایی وجود داشته باشد، تنهایی به همان حالتِ طبیعیِ طلوعِ خورشید ظاهر می شود.

خورشید غروب بر چمن تازه تابیده بود و شکوه و جلال آن در برگ برگ چمن بچشم می خورد. برگهای بهاری بالای سرمان بودند و چنان ظرافتی داشتند که وقتی به آنها دست می زدیم زیر انگشتان حس نمی شدند و چنان آسیب پذیر می نمودند که هر کودک رهگذری می توانست آنها را تکه تکه کند. و آسمان آبی بر فراز درختان بود و پرنده های سیاه به خواندن اواز مشغول. آب کانال آنچنان آرام بود که انعکاس آب از خود آب تشخیص داده نمی شد. در لانۀ اردکی، پنج شش تخم دیده می شد که با دقت تمام پوشیده شده بود. در راه بازگشت ارک مزبور را دیدیم که روی تخم ها خوابیده و چنین وانمود می کند که در لانه نیست. همینطور که قدم زنان پیش می رویم در طول کانال و در زیر درختان تازه سبز شدۀ آلش اردک دیگری را می بینیم که دوازده بچه اردک دور و برش را گرفته اند. چه می دانیم، شاید همین امروز صبح سر از تخم درآورده اند. با رسیدن شب از راه، تعدادی از آنها طعمه موشهای صحرایی می شوند و روز بعد که به آنجا برگردیم تعدادشان کاهش یافته است. اردک اولی هنوز در لانه خوابیده. شب زیبایی است. آنجا می ایستیم، بدون هیچ فکر و خیالی، همراه با احساسی که تک تک درختان و تک برگهای سوزنی علف ها به ما می دهند و در همان حال اتوبوسی که از جمعیت مملو است از کنار ما می گذرد.

با اینهمه، حتی تنها بودن به صورت فیزیکی هم هر روز مشکلتر و مشکلتر می شود. بسیاری از مردم نمی خواهند تنها باشند، آنها از تنهایی می ترسند، آنها پر مشغله اند و دلشان می خواهد اینطور باشد، از لحظه ای که سر از خواب بر می دارند تا لحظه ای که سر به بستر می گذارند، و حتی در آن زمان هم رویاها دست از سرشان بر نمی دارند. و کسانی که تنها در غارها و یا مانند راهبان در سلول های خود زندگی می کنند، هرگز تنها نیستند، زیرا آنهاهم با تصاویر ذهنی خویش، با اندیشه های خود و تمرین های که به آنها امید تحقق یافتن در آینده را می دهند زندگی می کنند. آنها هرگز تنها نیستند زیرا از دانش و از تاریکی غار ها و سلول های خود پُر هستند.

انسان به حقیقت باید چون  نظاره گری خارجی نه به کس و نه به چیزی تعلق داشته باشد. ولی با جنگ و ستیز نمی توان به خارج راه یافت زیرا در آن صورت هم باز به همان تعلق خواهیم داشت. همان عمل جنگ و ستیز برای راه یافتن به بیرون عملی است که جامعه را تکان می دهد. بدین ترتیب نه درونی وجود دارد و نه برونی. به محض آنکه متوجه شدید که در بیرون قرار گرفته اید اسیر درونید، بنابراین باید در جامعه فنا شد، تا اینکه حیات جدید، بدون اینکه خود بدانید، پا به عرصه وجود گذارد. تازه را تجربه ای ندانید، شناختن تازه یعنی کهنه بودن. و بنابراین اگر چه در جامعه هستید ولی تنها قدم بردارید.

 

از بولتن 21 - 1974

کریشنا مورتی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد