یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

انتقام

  

 

32

  

 

وقتی به خانه رسیدم ، کسی در خانه نبود ، از قرار معلوم مهمان رفته بودند ، ظرف های غذا روی اجاق بود و مثل اینکه مهمانی از نوع اضطراری بود ، اول کمی نگران شدم ولی بعد تماسی گرفته و متوجه شدم دلیل مهمانی رفتن سر شبی بخاطر این بود که چند نفر از فامیل های دور خانه مادربزرگ مهمان بودند و همه برای دیدن آنها رفته بودند ...

 

احساس گرسنگی شدیدی داشتم و برای همین رفتم سراغ قابلمه های غذا ... اول از همه مقداری از خورشت قورمه سبزی را با نان خوردم ، کمی بعد ته دیگ را جدا کرده و در حالیکه روغنش همه جایم را روغنی کرده بود بهمراه خورشت خوردم ، هر نوبت که می خوردم بیشتر گرسنه می شدم ، شانس آورده بودم که در خانه کسی نبود و غذا موجود بود ، تلاش زیادی برای خودداری از خوردن می کردم ولی نشد و همه ی غذا را بهمراه خورشت خوردم و ظرف ها را توی سینک گذاشتم ، باید برای این کار بهانه و داستان جور می کردم ...

 

قبلا وقتی انگشتر دستم بود دچار این حالت می شدم ولی حالا بدون انگشتر هم می توانستم بعضی کارها را بکنم و برای اینکه کنترلی روی کارهایم نداشتم ندانسته و ناخودآگاه روی مسایلی حساس می شدم که می توانست برایم خوب نباشد ، از طرفی این نیروها باعث می شد تا نیازم به انگشتر را از دست بدهم و کم کم آن را فراموش بکنم ...

 

آن شب تا خانواده از مهمانی برسند من خوابیده بودم ، وقتی خسته می شدم فقط دو راه داشتم ، خوردن کافی و خوابیدن ، در غیر اینصورت فعالیت هایم مختل می شد ، شانس آورده بودم که فردایش تعطیل بودم و تا لنگ ظهر خوابیده بودم ، برای شام شب قبل هم داستانی ساختم و برای اینکه انرژی خود را بیخود تلف نکرده باشم توجهی نکردم که مادرم حرفم را باور کرده یا نه ...

 

طرف های ظهر از خانه زدم بیرون ، خیلی گرسنه بودم ، جای شکر داشت که برای خوردن مشکل مالی نداشتم ، وارد بازارچه قدیمی انتهای محله مان شدم و چون همه جا تعطیل بود از دیدن غذاخوری باز آنجا تعجب کردم ، طرف شانسش گفته بود که روز تعطیل باز کرده بود و من می توانستم با خیال راحت دلی از عزا دربیاورم ...

 

وقتی وارد آنجا شدم قیافه ی مرد جوانی که ظاهرا صاحب آنجا بود مرا به شک انداخت ، احتمال زیاد می دادم که او را می شناسم ، برای همین زیاده از حد در قیافه اش خشکم زد ، بعد برای اینکه جریان را بپوشانم شروع کردم به تماشای در و دیوار ...

 

- " شما جدیدا به اینجا آمده اید ؟ یادم می آید قبلا شخص دیگری اینجا را اداره می کرد ... "

 

- " زیاد هم جدید نیست ، سه سالی می شود که اینجا هستم ، صاحب قبلی اینجا عمویم بود و بعد از عمویم من اینجا را خریدم ... "

 

- " لابد دخترعمو را هم صاحب شده اید !؟ "

 

کمی به من چپ چپ نگاه کرد ولی زیاد ناراحت نشده بود ، واقعیتی بود که نیاز به انکار نداشت ،می توانستم با نگاه کردن به چشمانش فکرش را حدس بزنم و از این راه برای خودم کمی دلخوشی دست و پا بکنم ، ولی باید تمرین می کردم که سوار بر عقلم باشم و اختیارم را دست هوس ندهم ...

 

- " شما مرا بیاد دارید ؟ 

 

- " کمی قیافه تان آشنا آمد برای همین احساس کردم باید اینجا راحت باشم ، ولی نمی دانم شما را کجا دیده ام !! "

 

- " من یک جای دیگر کار می کردم ، یکبار با دوستتان آمدید آنجا و سفارش غذا دادید ، سفارشتان آنقدر زیاد بود که تا تمام شدن غذا از دور شما را می پائیدم ، برای همین از دور که داشتید نزدیک می شدید ، دانستم که خودتان هستید ... "

 

- " پس مشکلم حل شد ، سفارش دادن غذا در خیلی جاها برایم دردسر است و باید همیشه جلوی چند تا چشم که مرا نگاه می کنند غذا بخورم ... حالا با خیال راحت می توانم یک ناهار جانانه بخورم "

 

- " هر چی دوست دارید بیاورم ... "

 

- " من یک مشکلی دارم و برای همین زیاد با دوست داشتن مشکل ندارم ، فکر کن مهمانی است و ده پانزده نفر هستیم ، تا اینجا شلوغ نشده ببینم چکار می توانی بکنی "

 

مثل شاگردی که درس اش را از حفظ باشد ، شروع کرد به آوردن انواعی از مخلفات و نان و ... و هر بار که بر می گشت قسمتی از روی میز را خالی کرده بودم ، اصلا حسی از سیری در من نبود ، گاهی توقفی کرده و نفسی تازه کرده و دوباره شروع می کردم به خوردن ، کم کم حالم داشت خوب می شد ، یادم افتاد که روژان به من گفته بود که چیزی برای من خواهد آورد تا با خوردن آن انرژی زیادی تحلیل ندهم ، باید یک سراغی هم از روژان می گرفتم ، خودش گفته بود که همیشه در اطراف من است و لابد نیاز مرا می دید ، ناهارم را حساب کردم و در مقابل چشمان صاحب غذاخوری آماده بیرون رفتن شدم

 

- " البته جسارت نباشد ... اگر این وضعیت غذا خوردن از نوعی بیماری باشد من یک دکتر آشنا و خوب سراغ دارم که می تواند کمکتان بکند ، اگر دوست داشتید آدرس اش را بدهم ، هرچند داشتن یک مشتری مثل شما شانس بزرگی محسوب می شود "

 

- " خوشحال شدم ، هر از گاهی دچار این حالت از گرسنگی می شوم ... از اینکه اینجا را پیدا کردم خوشحال هستم و تا زمانیکه این مشکلم وجود دارد مزاحم خواهم شد . "

 

 آدرس را گرفته از آنجا خارج شدم و او برای بدرقه ی من تا دم در آمده بود ...

 

  

ادامه دارد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
khatere hastam جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 13:22

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد