یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

زندگی ...

زندگی رسم خوشایندی است ... زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ / پرشی دارد اندازه عشق / زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود / زندگی جذبه دستی است که می چیند / زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است / زندگی بعد درخت است به چشم حشره / زندگی تجربه شب پره در تاریکی است / زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد / زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد / زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست / خبر رفتن موشک به فضا / لمس تنهایی ماه / فکر بوییدن گل در کره ای دیگر / زندگی شستن یک بشقاب است / زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است / زندگی مجذور آینه است / زندگی گل به توان ابدیت / زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما / زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست... / زندگی تر شدن پی در پی / زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است / رخت ها را بکنیم / آب در یک قدمی است

(سهراب سپهری)

 

 

من سهر اب را زیاد و عمیق خوانده ام ، در وقت خوش حالم خوانده ام ، هر چند از آن سالها زیاد می گذرد؛ مثلا سی سال  (!؟) ولی در زندگی روزمره آنها را دارم ...

 

امروز نوراخانیم را از مهد برداشتم و گفت پیاده برویم ، قدم زدن از بهترین رفتارهای دوستانه و تربیتی محسوب می شود ؟! من هنوز مزه آن قدم زدن های زیاد با پدربزرگ مادری ام را بعنوان یکی از بهترین خاطرات عمرم می دانم ... ناگفته نماند که‌ وقتی با اسنپ نوراخانیم را به خانه می برم هزینه فقط اسنپ است ولی در قدم زنی حداقل سه برابر هزینه اسنپ ، خرج دارد و او این را خوب می داند !!؟

 

توی راه طبق معمول یک بستنی دستگاهی خریدم و داشت می خورد و راه می رفتیم ، البته راه رفتن او با کلی ورجه وورجه همزاه است ، یک جایی کنترل بستنی از دستش خارج شده بود و به من گفت :« ددی ... یک کمی از این بخور تا نریخته !!» یک هورت سه اسکوپی زدم و بستنی شد استاندارد !؟ و داشت می خورد و من یاد شعر بالایی از سهراب افتادم و خاصه آن سطر معروف « زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است » و زیرلب گفتم :« زندگی شاید ، لیسی ست که به بستنی نورا می زنم !»


وسط راه گفت که خسته شده و خواست پشت گردنم سوار لشود ، منهم برداشتم و راه افتادم ، اینطوری هر دویمان راحت بودیم ... ساعت ۲ ظهر بود و آفتاب کمی شدیدتر ... ماشینی پبش پایمان توقف کرد ، شاید دلش به حالم سوخته بود و گفت :« هم مسیر هستیم ، برسانم ؟ » تشکر کردم و در حالیکه به نوراخانیم اشاره می کردم گفتم :« اراده فرموده اند تا اینگونه برسانمش !؟»

 


نظرات 2 + ارسال نظر
سلام چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 09:26

عاشق اینگونه رفتار های پدر و دختری ام
من کلا بچه های بهانه گیر که جلو مغازه ها توقف کنند و همراه را مجبور به خرید کنند را دوست دارم
دو تا دختر ها که اینطور نبودند
ولی پسره اینطور بود
گیر می داد به خرید و باید برایش می خریدیم
البته برای خرید همیشه شرط و شروط داشتیم
مثلا اگه فلان کار را کردی برایت می خرم

سلام
متاسفانه گرانی نیم وجب بالاتر از سر مردم ایستاده است والا من به خرید کردن حریص تر از بچه ها هستم

نگین چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 12:44 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر جناب دادو...

به به پست نورائی!

خدا حفظش کنه این همشهری کوچولوی ما رو

مادر همسرم که روحش شاد باشه، میگفت حکم بچه مثل حکم پادشاهه، تا هفت سال باید به دلش راه بیای! ولی خودمونیم ما بزرگترا از اطاعت اوامر این پادشاهان کوچولو بیشتر لذت میبریم تا خودشون!

من هیچوقت برای بچه هام کالسکه یا آغوش( از این بچه دونی! ها که به گردن آویزون میشه ) نخریدم. همیشه با عشق بغلشون میکردم. وقتی هم که راه افتادن، پا به پاشون راه میرفتم و لذت میبردم از تماشای قدمهای کوچولو ی جگر گوشه هام.

سلام
خدا فرزندان ذلبندتان را حفظ کند در کمال شادابی و سلامت
البته ما در هر سنی ، به حکم قاعده (!؟) ، کالسکه و آغوش گرفتیم ولی بچه بیشتر در بغل مان خوش است و آنها همان به حکم قاعده بودند ...
قیر و فیری که دارد برای هفتاد درد بی درمان دواست !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد