یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روز جمعه (1)

 

روز جمعه صبح که بیدار شدم کمی کلافه بودم ... که بیشتر به دو تکه شدن خواب ربط داشت و البته خوابی که دیده بودم !! ... کمی بعد بانو پیشنهاد داد که بعد از اذان ظهر یک سر برویم جلفا ... اگر شد خریدی برای نوراخانیم داشته باشیم و اگر هم نشد تماشا ی مسیر خالی از لطف نخواهد بود !!

   

حوالی ساعت 11 بود که از خانه زدم بیرون و رفتم برای کمی قدم زدن و منتظر تماس بانو تادر جایی بهم برسیم و ادامه برنامه ی روز جمعه را برویم طرف جلفا ... با اتوبوس تا مرکز شهر رفتم و بقیه راه را قدم زنان ادامه دادم تا از بازار بزرگ رد شدم و به ابتدای راسته کوچه ( خیابان شهید مطهری ) ، میدان جمهوری اسلامی ( میدان نماز سابق و میدان کورش سابق تر ) رسیدم !! و بعد بطرف چهارراه گجیل رفتم ... گجیل از محلات قدیمی تبریز می باشد و درب گجیل یکی از 8 در اصلی تبریز قدیم بود که بطرف جنوب غربی تبریز باز می شد ... بواسطه قرار گرفتن ترمینال قدیم تبریز در این محل و همچنین برخی کوی های تقریبا بدنام و کم برخوردار (!) محله گجیل و چهارراهش سالهاست که انگشت نما می باشد و از همه شایع تر ، وجود بازار دست فروشان و بساط داران پیاده روها می باشد و ...

 

روز جمعه بود و بازار دستفروشان به راه تر بود ... تراکم بساط ها و عابرانی که یک چشم در بساط این وری داشتند و یک چشم در بساط آن وری !! بساط های گجیل جوری نیست که با یک نظر حلال بشود رد شد ... چون در داخل بساط همه چیز پیدا می شود از قاب موبایل گرفته تا باطری کارکرده و در کنارش ابزار ساختمانی و احیانا چیزهایی که خودشان خودشان را معرفی می کنند !! و نمی شود رد شد و رفت ...

 

از یک طرف شروع کردم و در حالیکه بساط ها را ام آر آی می کردم تا ته خط رفتم ... کمی بعد بساط انگشتر و تسبیح و سنگ فروش ها بود و کمی آن طرف تر کسانی که سکه و اسکناس می فروختند و احیانا وسایل کمی تا قسمتی قدیمی و آنتیک !!  مابین آنهمه جمعیت ناساز (!) با آن همه وسایل ناکوک (!) یکی نشسته بود و چهار جلد کتاب زوار دررفته گذاشته بود برای فروش !! ایستادم و کتاب ها را دید زدم ، تعجب اش بیخود نبود ، در میان آنهمه عابر تماشاچی ، یکی پیدا شده بود برای تماشای کتاب هایش !! سیگارش را تازه تمام کرده بود و بوی تند سیگار تا دو متری اطرافش را پر کرده بود ... جلوتر نرفتم و پرسیدم : " جلدی می فروشی یا فله ای ؟ " گفت : " هر جلد هشتاد هزار تومان و باهم دویست هزار تومان !! " گفتم : " تا ته این بساط ها می روم و برمی گردم اگر کسی نبرده باشد ، برمی دارم !! " تا انتهای بساط ها رفتم و همه را دل سیر نگاه کردم و برگشتنی از دور دیدم که داشت ثانیه های نزدیک شدن مرا می شمرد !! رسیدم بالای سرش و گفتم : " چند بهم همه را بردارم ؟ " گفت : " 150هزار بده !! " کتاب ها را برداشت و گذاشت توی یک نایلونی که مندرس تر از خود کتاب ها بود (!) و پولش را دادم و گفتم : " میان اینهمه وسایل ارزان و قیمتی ، اینها یک جور دیگری غریب بودند !! " کتاب ها را برداشتم و فروشنده قبل از من رفته بود ...


 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله شنبه 27 فروردین 1401 ساعت 14:51 http://digaribaman.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد