یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دغدغه ها ...

 

چند روز پیش رفته بودم بانک ... اصولا بانک ها یکی از جاهای هستند من اعتقاد دارم باید در خدمت به ارباب رجوع و نحوه ی برخورد (!) سنگ تمام بگذارند !! و هیچگونه بدرفتاری و یا بی احترامی به ارباب رجوع در بانک ها را تحمل نمی کنم و برای همین بندرت پیش می آید که من بروم بانک و دعوا نکنم (!) و یادر حالیکه زیر لب غرغر نمی کنم (!) از بانک بیرون آمده باشم ...

   

وارد بانک شدم و خوشبختانه خلوت بود و پشت هر باجه یکی نشسته بود و مشغول بودند ... برگ نوبت گرفتم و رفتم از روی میز یک برگه واریز برداشتم تا چکی که وصول میکنم را به حسابم بریزم ... در همان لحظه یکی مرا به اسم صدا زد و گفت : " آقا ... فقط برای کارهای بانکی این طرف ها می آیی !؟ یک وقتی هم بگذار و صبحانه بیا در خدمتت باشیم !! " سر برگرداندم و دیدم یکی از همسایه های قدیمی مان کنار دست رئیس بانک نشسته و مشغول خوش و بش است و مرا هم خطاب قرار داده است !! ضمن خوش و بش کردن گفتم : " ما سالی یکبار هم کارمان به بانک نمی افتد ولی برای صبحانه همیشه در خدمتیم !! " در همان لحظه معاون بانک ازاین سو بلند شد و رفت روی صندلی یک باجه خالی نشست (!) و کلید را زد و شماره من اعلام شد (!؟) من هم رفتم نشستم و چک را دادم و درحال دادن کارت شناسائی و برگه حواله بودم که دیدم چک را گذاشت توی پرفراز و تقریبا همه کارها را زیر یک دقیقه انجام داد !! گفتم : " ببخشید ، ببینید من پشت چک را پر کرده ام یا نه !؟ " چک را برگرداند و پشت اش خالی بود (!؟) به من داد و یک اسم نوشتم و دو تا امضا ء زدم و ...

 

ضمن خروج از بانک با رئیس نیم خیز و همسایه ی قدیمی مان هم بااشاره دست و سر و ... خداحافظی کردم و بیرون آمدم !!! هنوز آن کسانی که پشت باجه بودند ، کارشان تمام نشده بود و من از بانک خارج شده بودم و فکر می کردم که داشتن کمی پول زیاد (!) چقدر در داشتن اعتبار اجتماعی (!) آنهم در کشور ما (!) و شاید با نسبتی در همه ی کشورهای دنیا (!) تاثیر دارد !؟ و هم زمان فکر می کردم که ما بعنوان یک شهروندبرای دریافت خدمات اجتماعی ، با وجود این ثروتمندان و این فرهنگ ارائه خدمت (!) چقدر حقیر تشریف داریم !!! کار بانکی ام بدون دعوا راه افتاده بود ولی توی ذهنم هنوز غوغا بود (!) چرا که عاملی که باعث خدمت گرفتن من شده بود یک ناهنجاری اجتماعی بود ...

 

===

 

پریروز باید می رفتم چاپخانه دوستم و تمام مسیر را با اتوبوس رفتم (!) می دانستم که حداقل یک ساعتی از وقتم هدر می شود ولی نشستن  در اتوبوس مناطق پائین شهر (!) خالی از لطف نیست ... اتوبوس بالای شهر پر است از آدمهایی که سعی می کنند خود را جور دیگر نشان بدهند !! ولی اتوبوس پائین شهر پر است آدمهایی که خودشان هستند و شاید برای همین است که پائین شهر خوانده می شوند !! یکی از اصول بالانشینی ، از قدیم ، سبکی و دوروئی و دروغ اندیشی هست !!؟؟ چون جایگاه شهروندی را غالبا پول تعیین می کند ... یک دکترِ استاد دانشگاه ممکن است بعد از بازنشسته شدن در حد یک کارمند ارشد زندگی بگذراند !! ولی یک دکترِ مطب دار می تواند برای چند نسل بعد از خود ثروت اندوزی بکند و بالانشینی آنها را تضمین بکند !! و چه بسا آن استاد بازنشسته با اتوبوس تردد بکند !!

 

بیش از یک ساعت و ربعی در اتوبس های مختلف بودم و بالاخره رسیدم ... هیچ چیز باندازه ی تماشای مردم برایم جالب نبوده و نیست !!

 

توی مسیر داشتم چیدمان کابینه ی دولتم را ردیف می کردم !! من از اینکه در حد وسعم (!) خودم را در برخی مشاغل تصور بکنم (!) بدم نمی آید (!) حداقل این است که باعث می شود تمام تصوراتم از آن شغل را از مغزم بیرون ریخته و دوباره برخی را به مغزم برگردانم و خیلی ها را بیرون بگذارم ، بمانند !! تا معدوم بشوند (!) و مطمئنا شغل رئیس جمهوری یکی از مشاغل پر دردسر (!) در هر کشوری می باشد ... یکی از نکات جالب این بود که وزارت صمت کنونی را در حد معاونت کرده بودم و با توجه به اینکه همه جا خصوصی شده است (!) وجود اینهمه مفتخور در بدنه وزارت خانه ی به این عریضی و طویلی را جائز نمی دانستم !! گاهی اوقات همین مفتخورهای بی خاصیت برای اینکه جایگاهشان محکم شود و نانشان قطع نشود (!) پروسه های پر پیچ و خم اداری را درست می کنند !؟!؟ و دیگر اینکه بدنه وزارت فرهنگ و ارشاد فعلی را منتقل کرده بودم به وزارت رفاه و کار و اعتقاد داشتم که هنرمندی که دارد از محل هنرش ارتزاق می کند باید با وزارت کار هماهنگ باشد نه با وزارت فرهنگ و ارشاد (!؟!؟) و یک وزارت خانه جدید راه انداخته بودم بنام  وزارت اوقات فراغت که جایگاهش تقریبا یک پله بالاتر از وزیر کشورم بود !!!

 

حیف که زود به مقصد رسیدم (!) کاش بلیط اتوبوس برای بندرعباس گرفته بودم !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 15 مهر 1400 ساعت 10:45 http://dashtemoshavvsh. blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
اگر بلیط برای بندر گرفته بودین فکر کنم بنده هم از این نمد کلاهی گیرم می آمد و یک پست معاون وزیری هم گیر من می آمد

سلام

الهام پنج‌شنبه 15 مهر 1400 ساعت 22:39

سلام
تجربه ی مشابه من هم از خدمات اجتماعی، اینطوره که همیشه ناراحتم؛ حالا یا بابتِ اینکه اغلب کارم راه نمی افتد یا بابتِ اینکه گاهاً کارم خیلی زود و محیرالعقول راه می افتد. هر دو هم از سرِ (به قولِ شما) یک ناهنجاریِ اجتماعی و چه بسا ساختارِ تولیدِ فساد. به همین راحتی آدم تبدیل میشه به کسی که موقعِ رجوع به اینها، مدام احساسِ ناخوشایند و عصبی داره. اون هم سرِ بعضی از بدیهی ترین مسائل در یک زندگیِ اجتماعی و در یک شهرِ مثلا مدرن. گاهی فکر می کنم وجودِ اینهمه آدم عصبی و پرخاشگر و بعضا مجرم در شهر، واقعا جای تعجب و اعتراض نداره.

سلام
کشور آدمهای ناکوک و عصبی !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد