دعوت !!

دیروز یکی از دوستان بهم زنگ زد و ضمن احوالپرسی خواست سر راه سری به او بزنم !! من هم اتفاقا نزدیک بودم و بلافاصله دعایش را مستجاب کردم !! توی مغازه نشسته بودند و طبق معمول حرف از دیگران می زدند !! توجه کرده اید که ما همه ، متخصص در مسایل دیگران هستیم !!

 

یکی هم نشسته بود که چند روز پیش با یکی از فامیل هایش در والیبال در موردش حرف می زدیم ... البته من چون گوش شنوائی دارم !! دوستان تحریک می شوند تا بیشتر و بهتر با من حرفهای دلشان را بزنند !! هرچند تضمینی وجود ندارد که حرفهایشان بعدا بر علیه خودشان استفاده نشود !!! خلاصه اینکه طرف چند روزی در ارمنستان بود برای تزریق واکسن !! و از قرار معلوم راضی به رفتن نبود و خانمش به زور برده بود !! یعنی مردم تا کجای داستان همدیگر را برای همدیگر تعریف می کنند !! نشسته بودیم و طرف که این روزها در بازار فرش خیلی سر زبان ها افتاده است (!) عین عیسی کلانتری نشسته بود و داشت از هر کجا که دوست داشت حرف می زد و دیگرانی هم بودند که مجبورا برایش هی تائید صادر می کردند و من می دانستم چند قدم از در بیرون نرفته ، همه ی فک و فامیلش را برای تسویه حساب می آوردند پای فحاشی !!!

خلاصه اینکه دید رفتار صاحبان مغازه با من غیر از رفتار صنفی هست و معلومش شد که من نه خریدار فرش هستم و نه فروشنده !!! این یعنی آمد در کف مغازه و همسطح من قرار گرفت !!! و بین حرفهایش که طبق معمول حرفهای عید قربان جاری هست ، گفت : " یکی نوشته بود ، بجای قربانی کردن گوسفند ، اکسیژن بدهید به بیمارستان ها که بمراتب کار بهتری هست !! " دوستم زیرچشمی نگاه ملتمسانه ای به من کرد که چیزی نگو تا برود پی کارش ، ولی من جنسی داشتم که باید به وقتش می فروختم والا می ماند روی دستم و هیچ می شد !!!! گفتم : " حرفهای خوب در اینترنت زیاد هست !! ولی آن پابرهنه هایی که می روند ارمنستان واکسن بزنند با مخارجشان می توانند حداقل 6 تا کپسول اکسیژن بخرند و به بیمارستان ها بدهند !! با کلاس ها که حساب شان جداست !! " طرف دید با شمر ذی الجوشن طرف افتاده است ، گوشی اش را برداشت و تماسی را بهانه کرد و بیرون رفت ... دوستم خندید و گفت : " واقعا که خوب گفته اند نیش عقرب نه زا ره کین است ... "

بعد از رفتن او یکی دو نفری هم که معطل حرفهایش بودند چند تا فحش پشت سرش دادند و بیرون رفتند و ما ماندیم ... دوستم گفت : " بیا تاسوعا و عاشورا برویم علم کوه !! " گفتم : " شنیدن نام علم کوه باندازه رفتن ، لذتبخش بود !! ولی اینکه اینهمه اوقات بیکاری داشته باشم و تاسوعا و عاشورا بروم کوه اصلا برایم جالب نبود !! چرا این وقت سال !؟ " گفت : " دو روز تعطیل هست و دو روزهم می زنیم بغلش !! چهار روز کافیست دیگر !؟ " گفتم : " زمان شاغل بودنم زیاد روی روزهای تعطیل حساب باز نمی کردم و دوست داشتم برای لذت بردن مرخصی بگیرم ، گرفتار شلوغی ها هم نمی شدم !! حالا که بیکارم و می توانم تمام طول سال از وقتم استفاده بکنم !! تاسوعا و عاشورا نمی چسبد !! تازه من تاسوعا و عاشورا جایی نمی روم ... " چند بار مسئله را پس و پیش کرد و دوباره به من توضیح داد ولی من زیربار نرفتم و تازه خیلی هم خوب شد !!! چون در ادامه گفت : " فلانی ( کسی که اصلا دوستش ندارم ! ) پیشنهاد داده اگر فلانی ( یعنی من! ) اوکی بودم ، باتفاق هم برویم علم کوه !! " گفتم : " اگر همان ابتدا نام او را می آوردی من دیگر بهانه تاسوعا عاشورا را نمی آوردم !! جفت پا می آمدم توی صفتت که من با هر کسی علم کوه نمی روم !!! "

خلاصه اینکه از دیروز هی می روم علم کوه و برمی گردم !! آنقدر هم رفته و خاطره دارم که هر بار که به علم کوه فکر می کنم ، انگار مستند صعود به علم کوه را بازبینی می کنم !!

عکس را در اندازه واقعی گذاشتم ... زوم کنید و بروید لای سنگ های دره علم چال گردش کنید !!  ( ولی نشد و منتشر نکرد !! لاجرم کوچک کردم !!! )