یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ویکند (1)

 

در دو روزی که تعطیل بود ، بی برنامه بودیم و برای همین سنگین ترین برنامه ها را اجرا کردیم ... با برودت نسبی هوا و معلوم نبودن شرایط جوی ، برنامه ریختن کمی سخت می شود ؛ مخصوصا هم که بهانه یک کودک بوده باشد !! بهرحال حوالی ساعت 11 بود که من پیشنهاد دادم ناهار جمعه را برداریم و برویم یک گوشه ای دنج ...

  

 

گوشه ای که من پیشنهاد داده بود تقریبا 300 کیلومتری از تبریز فاصله داشت و این مسافت را بهمین راحتی نمی شود با ساعت جایگرین کرد و گفت مثلا سه ساعت !! چون در طول مسیر هم اتوبان داشتیم و هم راه شهرستان از نوع درجه 3 و هم راه روستائی از درجه 2 تا درجه 5 !!!! و این نوع راهها گاه تا 5-6 ساعت هم کار می برد !!! یادش بخیر زمانی رفته بودیم قلعه الموت در قزوین ، همان خروجی قزوین زده بود الموت 100کیلومتر و با هر گونه حساب و کتابی طی کردن این 100کیلومتر زیاد سخت نبود ولی بعد دیدیم که این 100 کیلومتر خودش خیلی 100 کیلومتر بود !!!

 

خلاصه اینکه برنامه ی یپشنهادی من مورد قبول واقع نشد و بالدیزخانیم ( خواهر بانو) گفتند در صورت یکه برویم طرف گردنه حیران (!) ما را همراهی می کند والا برای عصر برنامه ددر شهری بادوست اش دارد !! زمان داشت از دست می رفت و برنامه رفتن به گردنه حیران تصویب شد !! یک چیزی همان حول و حوش 300 تا در برنامه بود و فقط سمت حرکت از جنوب شرق افتاده بود به شمال شرق!! راست و ریست کردیم و صندلی نوراخانیم را از ماشین خودمان باز کرده و به ماشین آقئین (برادربانو) بستیم (!) تا همراهان راحتتر باشند ... ظهر بود که راه افتادیم

 

مسیر خلوت بود و انگار همه رفته بودند کربلا (!) ، کمی رفتیم و کمی  نوراخانیم خوابید و کمی بعد بیدار شد و ناآرامی کرد (!) اصلااز ماشین خوشش نمی آید و بیشتر دوست دارد در بیرون قدم بزند و هوا بخورد (!) و البته اینکه یکی او را بغل بگیرد و قدم بزند و ایشان هوا بخورند... وسط های گردنه ی صائین توقفی داشتیم برای هواخوری نورا خانیم و من چند تا عکس گرفتم که بسیار برایم دلخوشی آور بودند ... یک وقت جای دنج و آرام در بغرنج ترین گردنه ی شمال کشور که در چله ی تابستان نامش برف و بوران و زمستان را بیاد آدم می آورد !!

 

 

 

 

عکس اول و دوم ، دیدن و حظ بردن دارد ولی عکس سوم علاوه بر دیدن کمی هم فکر را به چالش می کشاند ، درختی در خشکی و باطراوت (!) و درختی در آب و خشک (!) ... یک عالمه برای عکس سوم در ذهنم فلسفه بافتم !!

 

تقریبا از همین جا بود که اختیار ماشین را دادیم دست بالدیز خانیم تا ایشان رانندگی بکنند ... دو سه سالی هست که گواهینامه گرفته است و تقریبا سال پیش بود که بهمراه ما یک مسیری می رفتیم و یک ساعتی رانندگی کرده بود و بعد از یک سال فاصله (!) این بار در گردنه صائین می خواست رانندگی بکند !! من هم که طبق معمول صندلی جلو و کنار دست راننده تشریف داشتم ... تا خروجی اردبیل بطرف آستارا پشت فرمان بودند و کلی کیف کرده بودیم !! از پشت سر که می دید کمپرسی می آید می گفت : " حالا چکار کنیم !؟ " بهرحال سخت و بود و احتمال رگ به رگ شدن بدنش می رفت !!

 

حوالی ساعت 5 بود که در گردنه حیران و بالای دریای ابر (!) ناهارمان را خوردیم و کمی عکس گرفتیم و برگشتیم ... باید به سرعین می رفتیم برای آش دوغی که بانو هوس کرده بود و دوباره به تبریز برمیگشتیم ...

 

 

سرعین خلوت بود و کمی خنک تر ... دوری زدیم و بلال خوردیم و البته آش هم خوردیم ... نورا خانیم هم نشان داد که خوردن بلال سن و سال نمی شناسد و باید ژنتیکی منتقل شده باشد !!

 

 

حوالی ساعت 12/30 شب بود که به خانه رسیدیم ....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد