یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

صدای پای پائیز ...

 

این روزها ساعت که از 17 می گذرد ، هر بادی یادآور پائیز است ...

امروز صبح کم مانده بود سرما را بخورم !!

  

 

این تصویر هم گویاترین شاهد برای رسیدن پائیز است ، البته این روزها هر میوه ای در هر زمانی موجود است !! نوبرانه هایی که مادربانو زحمت اش را کشیده و آورده است ...

 


===

 

خدا را شکر که دغدغه های بی آبی و گرمای هوا و گرد و خاک با مدیریت بهینه ی زمان (!) از بین رفتند و حالا می رویم که داشته باشیم  مشکلات گرمایشی در خیلی از مناطق را !!؟؟ و البته آن هم بمرور گذشت زمان و تمام شدن زمستان حل خواهد شد ...

 

===

 

دو روز پیش بود انگار که بعد از مراسم ختمی که در ولیعصر برگزار شده بود ، باتفاق بانو کمی قدم زنی داشتیم و در انتها به مجتمع تجاری اطلس رسیدیم !! نه حال خرید داشتیم و نه حال تماشا کردن برای همین از پله برقی ها بالا رفتیم و خودمان را به قسمت شهربازی و فودکورت ( ایشالا که درست نوشته باشم !!)  رساندیم ... خدا را شکر که این پله برقی ها و آسانسورها را داریم ، مطمئنا در این کشور شهرهای زیادی وجود دارد که هنوز پایشان به پله برقی نرسیده است و از این نعمت تکنولوژیکال بی بهره هستند و باید قدر داشته هایمان را بدانیم و ...

 

روی یک دیوار با یک عکس ، پنجره ی جالبی به قسمت تفریحی مدرن این روزها باز کرده بودند ... قرار دادن عینک روی چشم مشتری ها و بردن آنها به فضای دیگر و البته تماشای شرکت کننده ها کمی بیشتر از لذت شرکت کننده بودن می باشد !! از بابت این نعمت عظما هم باید شکرگزار بود !!

 

 

این روزها ما در چنین شرایطی زندگی می کنیم ، عینک فکری ما برایمان دنیایی ساخته است و غرق در توهمات و آرزوهایمان به پیش می تازیم !! البته دیگران ما را می بینند و ما فقط خودمان را در آن فضای ذهنی مان درگیر کرده ایم !! و بیخود نیست که جهان بیرونمان اینهمه آشفته و بهم ریخته می باشد !!! یاد شعری از سهراب سپهری افتادم که می گفت : " چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید ... "

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 15 شهریور 1397 ساعت 11:56

سلام

پریروز عصر هم در شیراز، چنان رعد و برق، و متعاقب آن، بارونی در گرفت که در خود زمستون هم نظیرش رو ندیده بودیم!!!
و بعد که بارون بند اومد و برای پیاده روی رفتیم، هوا جوری لطیف و خنک شده بود که گویی بهار از راه رسیده!

این کوچولوها که کنار انار هستن، تشخیص ندادم چیه...
دست مادر بانو بی بلا و نوش جانتون ...

یکبار وسط یک مجتمع تفریحی بزرگ، و البته به اصرار بچه ها، یکی از این عینکهای واقعیت مجاز یا مجازیّت ِ واقع!! رو به چشم زدم و در اولین لحظات سقوط از درّه(!!) جوری از ته دل جیغ کشیدم که بعدش بلافاصله سرم رو پایین انداختم و بدو بدو از مجتمع رفتم بیرون و تا یکساعت به بچه ها بد و بیراه میگفتم!!

سلام
وقتی از بیرون به شرکت کننده ها نگاه می کردم می توانستم حسی که داشت را ببینم ...
پس بروم و امتحان بکنم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد