یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

این روزها ...

 

این روزها ، روزهای تماشا هستند ، تماشا با چشم ، تماشا با گوش !! هر کسی چیزی می گوید ، هر طرف چیزی دیده می شود !! و خاصیت این ده روز این گونه رقم خورده است ...

  

 

دیروز باید یک مجلس ختم می رفتم ، مسیر نسبتا طولانی از خانه تا مسجد را پیاده رفتم ، دوست داشتم مسیرم از بین بازار مسقف و سنتی باشد تا ببینم آنجا چه خبر است !؟ بیش از حد شلوغ بود و این شلوغی واقعا درآن ساعت از روز واقعا خسته کننده بود !! در گوشه و کنار بساط سیاه فروشی ها پر رونق بود ، مردم می خریدند ، پارچه ی سیاه ، شال سیاه ، لباس سیاه و ... چند جوان تازه از نوجوانی رد شده داشتند برای خودشان چفیه سِت می کردند ، بازار خنده شان هم براه بود ، یکی شان هم گوشزد می کرد که نخندید !!

 

این روزها روزهای عجیبی هستند ، قیافه ها و رفتارها گاه بهم نمی آیند ، ظاهرهای خوب و رفتارهای زننده !! ظاهرهای زننده و رفتارهای خوب !! و این نشان می دهد آدم ها را با ظاهرها نمی شود قضاوت کرد ... بعضی ها هم عجول می شوند و دوست دارند زود نظر بدهند تا حرفهای نگفته شان روی دلشان تلنبار نشود ، ولی حرفها هم به سر و ته مناسبی نمی رسند ، یکی داشت برخی از رفتارهای بظاهر نامعقول جمعی را نقد می کرد و تازه داشت به نتیجه می رسید که با گفتن یکی دو تا البته ، به همان جایی برگشت که شروع کرده بود ...

 

مردم وقتی از چیزی مستاصل می شوند ، دست به دامن دولت می شوند تا دولت بیاید و برخورد بکند و ... ولی وقتی خودشان باشند ، در آن جایی که دیگران هستند ، آن وقت شنیدن نام دولت هم برایش ناگوار می شود چه برسد به دخالت دولت !!

 

یکی داشت چایی پخش می کرد ، کمی ایستادم و تماشایش کردم ، خیلی عجولانه سیاه کرده بود خودش را و معلوم بود که بقول شاعر " بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی ... " ولی همین هم زیبا دیده می شد ، حداقل از جایی که من ایستاده بودم ...

 

این روزها شهر به واقعیت خودش نزدیکتر می شود ، تقریبا همه برای بیرون آمدن از خانه بهانه دارند !! سایر روزها همه بیرون و در معرض دید نیستند و گویی شهر در تصرف عده و تیپ خاصی می باشد !! در روزهای معمولی کسانی بیرون می آیند که کار خاصی دارند و این روزها همه هستند ، حتی آنهایی که کاری  ندارند ... کسانی که برای کار خاصی بیرون می آیند ظاهرشان را متناسب با کارشان آرایش می دهند ولی این روزها خیلی ها ساده و سیاهپوش و بی پیرایش دیده می شوند ...

 

توی مسجد یک ساعتی نشستم ، پایم همان ابتدا به خواب رفته بود ... یک جمعی وارد شدند که همگی مسن به بالا بودند ، کنارم نشستند ، معلوم بود هیئتی هستند و تازه از یک جایی تمام کرده و به اینجا رسیده اند !! این روزها بعضی انگار حرفه ای هستند و کاربلد ، بهرحال یک عمر رفتن به هیئت و مراسمات مختلف آنها را پخته کرده است ، اصلا برای این روزها ساخته شده اند ، با یکی خوش و بش می کنند و ناگهان چشم ها پر اشک می شود و دو ثانیه دیگر دارند با مداح همراهی می کنند و ... انگار برنامه ی آنها قبلا داده شده است و خودبخود اجراء می شود ...

 

عصر وقتی به خانه بر می گشتم ، یک جایی را سیاهپوش کرده بودند و داشتند وسایل محرم می فروختند ، شال و کلاه و چفیه و ... دو نوجوان پشت آن دکه ایستاده بودند ، یکی به من گفت : " آقا پیراهن سیاه خیلی خوبی داریم ، نمی خواهید یکی ببرید !؟ " ایستادم و نگاهش کردم ، کمی خجالت کشید از این دعوت به خریدی که کرده بود ، یک سن و سالی هست که حجب و حیا بدجوری توی چشم می زند ... گفتم : " کو !؟ " زود با دست نشانم داد ... گفتم : " من دست هایم بهتر از چشمانم می فهمند ، باید دست بزنم ... " یکی را آورد پائین و نگاه کردم ، بدک نبود ، پرسیدم : " حالا چنده !؟ " گفت : " اینها 70 تومن ! " گفتم : " تو که هیکل ات خوب است ، یکی از اینها را بپوش تا از دور توی چشم تر باشد ، یکی بده ببرم ... " وقتی داشتم از آنجا دور می شدم ، داشت یکی را می پوشید تا تبلیغات زنده بکند ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
همسفر سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 14:52

سلام
حیف که عکس نذاشتین حداقل از بازار ... اونم برا کسی مث من که حتی اینروزا هم وقت بیرون رفتن ندارم

سلام
وسط حیاط امیر مراسم بود ، ولی وقت نداشتم بروم و عکس بگیرم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد