امروز قرار بود بعد از افطار دوستان بروند عیادت فوتورافچی ، وقتی به من خبر دادند خواب بودم و نمی دانم چه جوابی داده بودم ؛ بعد که بیدار شدم یادم افتاد که سرماخوردگی دارم و در آنجا سه فقره فسقلی هستند که عمده دلخوشی غیرضروری شان من هستم برای همین تماس گرفته و رفتنم را ملغی کردم ...
بعد از افطار کارخاصی نداشتم ، البته نوه ها در خانه مان مهمان بودند و برخی با مادر بزرگ رفتند مراسم شبهای قدر و دو فقره پسرها در خانه ماندند ، سرگرم موبایل هایشان بودند و من آماده برای رفتن به کوه ...
صدایشان زدم و برای هر کدام یک فقره پازل دادم که اخیراً روی چوب حکاکی کرده بودیم و گفتم تا من برگردم اینها را بچینید !! دقیقا بعد از دو ساعتی که برگشتم نوه ی بزرگ که دانشجو است مال خودش را تمام کرده بود و نوه ی کوچکتر که کلاس هشتم بود هنوز در خم یک کوچه بود ؛ البته هم خودشان می دانند و هم من که آنکه به نوه ی بزرگ داده بودم راحتتر بود و ... ، هر دو یک پازل بودن ولی یکی برنگ روشن و یکی برنگ سیاه و دیدن خطوط روی قطعات سیاه کمی سخت تر ...
اگر ما نتوانیم بچهها را با چیزهایی که دوست داریم سرگرم بکنیم ، دیگران با چیزهایی که دوست نداریم سرگرم خواهند کرد !!