یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

راهنمایی


امروز باید به بانک مراجعه می کردم برای همین تا ساعت 7/30 کاری نداشتم جز استراحت ، البته اگر می گذاشتند ، از شانس من امروز سرویس کارخانه نیامده بود و برای همین از 6/30 تا 7 سه تا تماس داشتم که از من می پرسیدند ماشین رد شده است یا هنوز نیامده است !!؟ ریش سفید جمع بودن از این دردسرها دارد !!

  

کارم در بانک کمتر از 5 دقیقه طول کشید ، بعد رفتم برای گربه ها سنگدان خریدم و شیر !! و بعد رفتم تاکسی بگیرم تا به کارخانه بروم ، یک پسر خیلی جوان شاید بیست ساله ، در چهارراه نگهداشته بود ، مسیرم را گفتم و پرسید : " چند می دهی ؟ "


مثل همیشه گفتم : " راضی کردن جوانی مثل تو که کاری ندارد !! "


با تعجب گفت : " چطور !؟ "


گفتم : " آنقدر پیر نشده ای که طمعت بر انصافت غلبه بکند !! "


گفت : " در این روزگار جوان ها نیاز بیشتری به پول دارند !! "


گفتم : " وقتی پیر بشوی آرزوی همین روزهایی را خواهی کرد که پول نداشتی  !! " اینها را وقتی حرف می زدیم که توی ماشین نشسته بودم ...


کمی که راه آمد از من پرسید : " راه رسیدن به کارخانه تان از کدام مسیر راحت تر است !؟ "


گفتم : " چقدر درس خوانده ای !؟ "


با تعجب گفت : " کمی مانده تا فوق دیپلمم را بگیرم "


گفتم : " رشته ات چیه ؟ "


گفت : " پی ال سی می خوانم ... " و در حالیکه عین یک جوان در همین سن و سال سینه اش را بالا می داد ادامه داد : " رشته ی خوب و جدیدیه !! "


گفتم : " شاید فکر کردی من قدیمی شده ام و نمی دانم این رشته چیه !! "


یکه ای خورد و حجب جوانی توی چهره اش دیده می شد ، درک چنین لحظاتی سر صبح لذت دیگری دارد ... و گفت : " نه منظورم این بود که این رشته تازه گذاشته شده و ... "


گفتم : " اگر رشته ات پی ال سی است پس چرا نمی دانی راه کارخانه مان از کجاست !؟ حداقل کارخانه هایی که مرتبط با رشته ات هستند را باید بشناسی ... "


کمی بعد از من پرسید : " کارخانه شما نیرو برمی دارند ؟ "


گفتم : " نیرو را در ارتش بکار می برند ، کارگر بخواهی نه ولی بعنوان تکنیسین بخواهی هم سوادت ناقص است و ضمنا مصاحبه را حالا سخت می گیرند ، باید خودت را بالا بکشی ... "


بنده خدا هر از گاهی چپ چپ نگاه می کرد ببیند این دیگر چه مسافری است که گیرش افتاده ... آخرهای مسیرم بود که از او پرسیدم  : " این خیابان را که در آن هستیم می شناسی ؟ "


گفت : " نه ... من اینطرف ها را نمی شناسم و ضمنا خوشم هم نمی آید ، من طرف ولیعصر و رشدیه و ... را مثل کف دستم می شناسم !! "


داشتم پیاده می شدم ، پول را داده بودم و مردد بود که چقدر کم بکند ؛ گفتم : " ازت خوشم آمد ، می خواهی یک راهنمایی بکنم ؟ "


فکر کرد برای نرخ کرایه ام است و گفت : " بله ... "


گفتم : " با این روحیه ی لطیف که داری ، به جای پیدا کردن کار در یک کارخانه بهتر است بروی همان محله ها یک بوتیک باز کنی ، هم درآمدش خوب است و هم سرگرم کننده است ، در کارخانه ها درآمد کم و محیط دلسرد کننده است ! "

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد