با عجله در حال قدم زدن بودم ، نمی دانم چه چیزی فکرم را اینهمه بهم ریخته بود ؛ قدم زدن تند نشانه نوعی بهم ریختگی در من بود و غالبا با پیدا شدن سر و کله ی معده درد متوجه می شدم که انگار زیاده روی کرده ام و قدم هایم آهسته تر می شد ...
برای اینکه راهم کوتاهتر شود وارد یک بازارچه قدیمی شدم ، خیلی کم به آن محله می رفتم ، خاطرات دور رفتن به مدرسه ابتدایی برایم زنده می شد ، البته فقط مدرسه رفتن ؛ چون نه همکلاسیی را بیاد داشتم و نه معلمی را !! یکبار دوستی از من در مورد یک نفر که دوست مشترکمان در سالهای دور بود سوال کرد ، جواب دادم که اصلا نمی دانم در مورد چه کسی حرف می زند ، تعجب کرد و برای رفع شبهه اش گفتم : " کسیکه از حافظه ام بیرون برود ، لابد برایم مهم نبوده والا خیلی ها هستند که سالهاست که رفته اند ولی انگار اخرین دیدارمان دیروز بود !! "
مسیرم را ادامه دادم ، انتهای بازارچه بودم که یک نفر مرا با فامیلی ام صدا زد ، مرد جوانی بود و نشناختم ؛ بدبختی اینجا بود که به برادرم سلام رساند و باید در خانه کلی نشانی قیافه می دادم تا فرستنده ی سلام را به برادرم معرفی بکنم ... در همین فکرها بودم که خانم جوانی مرا به اسم صدا کرد ، اول نشناختم ولی صدایش خیلی آشناتر بود ، دقت کردم و دیدم همسر دوستم هست ... چند سالی بود که دیگر آنها را نمی دیدم ، رابطه مان قطع شده بود !! خوش و بش کرد ، من مردد بودم که به احوالپرسی ادامه بدهم یا نه ، چون حواسم بود که مثلا قهر هستیم !! چند قدم با من آمد و بعد توی ماشین او بودیم ، اصلا راحت نبودم !!
- " می خواهم برای شام خاگینه درست بکنم ، می دانم که دوست داری !! "
- " ولی من برای شام به خانه مان خواهم رفت ... سر کوچه پیاده می شوم ... "
- " بعد از شام خودم می برم و می رسانم ... "
حس کردم این برنامه برای آشتی کنان چیده شده است و برای همین خواستم نشان بدهم که هنوز سر لجاجتم هستم !!
- " راست اش را بخواهی به دیدن روی نحس (...) نمی ارزد ... "
دروغ می گفتم ، با اینکه سالها بود از آنها جدا شده بودم ولی هر کدام جایگاه خاصی که داشتند را از دست نداده بودند ، هر کسی هم پشت سر آنها صفحه می گذاشت ، زود پرچم دفاع را بالا می دادم ؛ ولی چاره ای نبود ، باید غیرتم را به رخ می کشیدم !!
- " اگر مشکلت روی نحس (...) است ، دلت قرص باشد ، سه ماهی می شود که از هم جدا شده ایم "
- " ولی اگر چنین چیزی بود حتما خبرش در شهر می پیجید ، برای پشت سرتان حرف درآوردن خاطرخواه کم ندارید !! "
- " علنی نکرده ایم ... پریشب هم خانه ی یکی از دوستان مهمانی بود ، باهم رفتیم ... "
صورتم را برگرداندم تا خوب نگاهش بکنم ، به قیافه اش نمی آمد که دروغ بگوید ؛ صدای شدید بوق ماشین عقبی حواس هر دویمان را پرت کرد ، وقتی بخودم آمدم دیدم ساعت موبایلم دارد زنگ می زند ...
صبح شده بود ...
سلام سلام
این داستان بید یا روزنوشت یا چی؟
.
دادو و سوار شدن به ماشین یه غریبه آشنا اونم از نوع مطلقه و شام و مامانم اینا...
سلام
خواب نوشت بود !! ضمنا دیشب مهمان بودم و به داداشم در مورد طلاق مامان در خوابم خبر دادم
ما یک شجره ی دوست - خانوادگی مجزا داریم که در آن عده ای بابا مامان عده ای هستند و عده ای برادر و خواهر برای همین از این خوابها پیش می آید