یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مامانم اینا ...


با عجله در حال قدم زدن بودم ، نمی دانم چه چیزی فکرم را اینهمه بهم ریخته بود ؛ قدم زدن تند نشانه نوعی بهم ریختگی در من بود و غالبا با پیدا شدن سر و کله ی معده درد متوجه می شدم که انگار زیاده روی کرده ام و قدم هایم آهسته تر می شد ...

 

 

برای اینکه راهم کوتاهتر شود وارد یک بازارچه قدیمی شدم ، خیلی کم به آن محله می رفتم ، خاطرات دور رفتن به مدرسه ابتدایی برایم زنده می شد ، البته فقط مدرسه رفتن ؛ چون نه همکلاسیی را بیاد داشتم و نه معلمی را !! یکبار دوستی از من در مورد یک نفر که دوست مشترکمان در سالهای دور بود سوال کرد ، جواب دادم که اصلا نمی دانم در مورد چه کسی حرف می زند ، تعجب کرد و برای رفع شبهه اش گفتم : " کسیکه از حافظه ام بیرون برود ، لابد برایم مهم نبوده والا خیلی ها هستند که سالهاست که رفته اند ولی انگار اخرین دیدارمان دیروز بود !! "


مسیرم را ادامه دادم ، انتهای بازارچه بودم که یک نفر مرا با فامیلی ام صدا زد ، مرد جوانی بود و نشناختم ؛ بدبختی اینجا بود که به برادرم سلام رساند و باید در خانه کلی نشانی قیافه می دادم تا فرستنده ی سلام را به برادرم معرفی بکنم ... در همین فکرها بودم که خانم جوانی مرا به اسم صدا کرد ، اول نشناختم ولی صدایش خیلی آشناتر بود ، دقت کردم و دیدم همسر دوستم هست ... چند سالی بود که دیگر آنها را نمی دیدم ، رابطه مان قطع شده بود !! خوش و بش کرد ، من مردد بودم که به احوالپرسی ادامه بدهم یا نه ، چون حواسم بود که مثلا قهر هستیم !! چند قدم با من آمد و بعد توی ماشین او بودیم ، اصلا راحت نبودم !!


- " می خواهم برای شام خاگینه درست بکنم ، می دانم که دوست داری !! "


- " ولی من برای شام به خانه مان خواهم رفت ... سر کوچه پیاده می شوم ... "


- " بعد از شام خودم می برم و می رسانم ... "


حس کردم این برنامه برای آشتی کنان چیده شده است و برای همین خواستم نشان بدهم که هنوز سر لجاجتم هستم !!


- " راست اش را بخواهی به دیدن روی نحس (...) نمی ارزد ... "


دروغ می گفتم ، با اینکه سالها بود از آنها جدا شده بودم ولی هر کدام جایگاه خاصی که داشتند را از دست نداده بودند ، هر کسی هم پشت سر آنها صفحه می گذاشت ، زود پرچم دفاع را بالا می دادم ؛ ولی چاره ای نبود ، باید غیرتم را به رخ می کشیدم !!


- " اگر مشکلت روی نحس (...) است ، دلت قرص باشد ، سه ماهی می شود که از هم جدا شده ایم "


- " ولی اگر چنین چیزی بود حتما خبرش در شهر می پیجید ، برای پشت سرتان حرف درآوردن خاطرخواه کم ندارید !! "


- " علنی نکرده ایم ... پریشب هم خانه ی یکی از دوستان مهمانی بود ، باهم رفتیم ... "


صورتم را برگرداندم تا خوب نگاهش بکنم ، به قیافه اش نمی آمد که دروغ بگوید ؛ صدای شدید بوق ماشین عقبی حواس هر دویمان را پرت کرد ، وقتی بخودم آمدم دیدم ساعت موبایلم دارد زنگ می زند ...


صبح شده بود ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
همطاف یلنیز شنبه 1 آذر 1393 ساعت 07:50 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
این داستان بید یا روزنوشت یا چی؟
.
دادو و سوار شدن به ماشین یه غریبه آشنا اونم از نوع مطلقه و شام و مامانم اینا...

سلام
خواب نوشت بود !! ضمنا دیشب مهمان بودم و به داداشم در مورد طلاق مامان در خوابم خبر دادم
ما یک شجره ی دوست - خانوادگی مجزا داریم که در آن عده ای بابا مامان عده ای هستند و عده ای برادر و خواهر برای همین از این خوابها پیش می آید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد