یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تکرار اتفاقی

تکرار می تواند خسته کننده باشد و در عین حال می تواند جالب و بیادماندنی باشد !! امروز مثلا مرخصی تشریف داشتم ، از ساعت 8 صبح پای کامپیوتر بودم تا ساعت 17 !!!

چند روز پیش یک ایمیل زدم به بلاگ اسکای و در مورد امکان تهیه نسخه پشتیبان پرسیدم ، جواب آمد که چنین امکانی در بلاگ اسکای فعلا وجود ندارد ، تا وبلاگ کسی مشمول عنایت قرار نگرفته باشد قدر چنین امکانی را نخواهد دانست !! تمام وبلاگ قبلی را تقریبا در اختیار داشتم به جز 4 ماه در اواسط 91 ؛ و همه را تبدیل به کتاب کرده بودم ، صبح در بحبوحه خواب و بیداری به سرم زد که وبلاگم در بلاگ اسکای را هم که امکان تهیه نسخه پشتیبان ندارد بتدریج به ورد منتقل کرده و برا یپرینت گرفتن آماده کنم ، و در همین راستا 4 ماه از سال 91 را که در وبلاگ جدید نوشته بودم را با حوصله و در عرض 10 ساعت به ور منتقل و برای پرینت آماده کردم تا بهمراه ماههای قبل آماده چاپ شود ...

حوالی ساعت 17/30 یکی از دوستان تماس گرفت و خبر داد که مراسم چهلم مادر دوستمان از ساعت 17 تا 19 است ، و برای همین سریعا ماشین گرفته و خودم را به این سر شهر رساندم ...

در مسجد نشسته بودم و یکی از کوهنوردان قدیمی در حال نعریف کردن داستان یکی از خاطرات کوهنوردی اش با یکی از کوهنوردان قدیمی که چند سالی است فوت کرده بود 

« در هنگام بازگشت از کوه آقای ... جلوتر می رفت و من پشت سرش می آمدم ، به شب خوردیم من یک چراغ قوه داشتم که بدلیل تمام شدن باطری اش نور کمی داشت و برای همین آقای ... هی غر می زد که " چراغ را اینقدر تکان نده تا بتوانم جلوی پایم را ببینم " و من هی می گفتم : " اگر دوست داری جلوی پایت را ببینی بفکر تهیه چراغ برای خودت باش !! " و ....... »

کمی بعد آخوند رفت بالای منبر و همان فرد دوباره کنار من قرار گرفت ، قبل از اینکه آخوند به موعظه بیافتد ، توی گوش من می گفت که : " من مجبور نباشم عمرا وقتم را پا یاین حرفهای صد تا یه غاز اینها هدر نمی کنم ! " گفتم : " بهرحال مقدار زیادی از عمر خواهی نخواهی تلف می شود ، حالا کمی هم پای منبر باشد !! حداقل این را گردن آخوند می اندازی ، بقیه را می خواهی گردن چه کسی بیاندازی !!؟ "

چند دقیقه بعد که موتور چانه ی آخوند گرم شد ، یک حکایت تعریف کرد :

« پیرمردی در سنین رو به رفتن قرار داشت ، برای همین به فرزندش می گوید: " بعد از مرگ من فلان زمینی که در فلان نقطه است را به ساختن یک مسجد اختصاص بده و ... " پسر به پدرش می گوید : " کدام زمین !؟ " پیرمرد آدرس می دهد و باز پسر می خواهد تا باتفاق هم بروند و آن محل را از نزدیک ببینند ؛ خلاصه اینکه پدر و پسر راه می افتند و چون شب بود پسر فانوسی برمی دارد ، در طول مسیر هر از گاهی پسر فانوس را پشت پایش می گرفت و چون مسیر سنگی بود پدرش گلایه می کرد که فانوس را طوری بگیر که راه دیده شود ؛ پسر به پدرش می گوید : " چراغی که از پشت سر بیاید بهتر از این نمی شود تو هم اگر می خواهی کار صوابی بکنی بهتر است در زمان حیاتت بکنی نه اینکه بعد از مرگت من آن را انجام بدهم !! " ... »

در همین لحظه همان مرد به من نگاه کرد و با تعجب گفت : " مطمئنی که موقع تعریف کردن خاطره ی من آخوند کنارمان ننشسته بود !! "

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 20:28 http://heavenward.persianblog.ir

هم تکرار جالبی بود، هم یک حکایت پندآموز و خوب
راستی سلام

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد