یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تجدید دیدارها ...

 

چند ماهی می شد که دوستان و همکاران از من می خواستند به کارخانه بروم و حداقل برای صبحانه با آنها باشم ...

 

 

نسلهای قدیم همکاران تقریبا تمام شده اند و چند نفری که در قسمت های اداری هستند و بازنشستگی پیش از موعد ، شامل حالشان نمی شود مانده اند ... نسل های جدید بعد از ما حالا منتظر واریز چهاردرصدشان هستند تا بازنشسته شوند ... من شاید جزو انگشت شمار از اهالی قدیم کارخانه هستم که با نسلهای جدید هم دوستی داشتم و تقریبا نود درصد شاغلین فعلی را می شناختم ...

چند روز پیش سر خاک همکار قدیمی مان ، عده ای از کارخانه آمده بودند و از من خواستند تا به کارخانه بروم ، مدیر حراست فعلی که زمان رئیس دفتر بود هم رسما مرا به ناهار دعوت کرد

حوالی ساعت ۹/۳۰ به کارخانه رسیدم و نگهبان ورودی اول حوانتر از آن بود که مرا بشناسد ، گفتم با دفترشان تماس بگیرد و بکوید که من رسیده ام ... یکی از حساسیت های من در زمان اشتغال ، برخورد نکهبان اول و طرز حرف زدن تلفنچی کارخانه بود ، چون فرهنگ ما ضخیم تر از این است که اصلاح شود اولی همچنان مانده ولی دومی که تلفنچی باشد حذف شده و سیستم سانترال و گویا جایش را گرفته است ... نگهبان جوان و آموزش ندیده ابتدا روی صندلی اش لمیده بود و حرف می زد ، وقتی از پشت تلفن خبر رسیدن من توسط مدیرش تایید شد و خبر داد که ماشین می فرستد دنبالم ، سیخ ایستاد ولی من گفتم پیاده می آیم و تماشاکنان و اینکه برای صبحانه ساعت ۱۰ وارد یکی از کارگاهها می شوم !؟

یادش بخیر زمان ورود ما به کارخانه یک سرنگهبان در ورودی اول ماشین سازی بود که کم از معاون کارخانه نمی دانست و فوق العاده مودب و با شخصیت بود ؛ نامش آقای خسروی بود و بعدها با پسرش در تیم والیبال کارخانه همبازی بودیم ...

همان بدو ورود به کارخانه درختان اطراف خیابان ورودی توجهم را جلب کرد ... سال ۸۴ موقعی که ریخته گری از ماشین سازی مستقل می شد ، این خیابان را ساختند و این درختان را کاشتند ... حالا این درختان برای خودشان یلی شده بودند ( خواستم بنویسم مردی شده بودند ،گفتم تا حدممکن ، مرد و زن , جنسی زدایی از کلمات بکنم !! )



صبحانه را در کارگاه تعمیرات بودم و یک املت سوسیسی زدیم ، البته آنها از دیروز خبر داشتند که خواهم آمد ... سر میز صبحانه کمی به این و آن گیر دادم و خندیدیم ... یکی دو نفر تازه وارد هم بودند که اسمم را شنیده بودند و آنطرف تر نشسته بودند و تماشاگر بودند ... 

بعد باتفاق همکار دیگری که حالا معاون تعمیرات شده است ، شروع به گشتن بصورت وحب به وجب کرده و همه ی کارگاهها را سرک کشیده و با همه ی دوستان خوش و بش کردم ... این بازدید مردمی تا حوالی ساعت ۲ظهر ادامه داشت و بعد باتفاق رفتیم برای ناهار ، جوجه کباب بود ، بعد از ناهار یکی دو واحد در اداره را هم دید زده و با چند نفر در پاحدهای مالی و فروش و ... نشستی داشتیم و حوالی ساعت ۴ از کارخانه به خانه بازگردانده شدم ...

روز خوبی بود ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد