یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مهارت جدید ...

 

من در زندگی از یکی دو چیز خوشم نمی آمد ؛ مثلا یکی که پیاز پخته باشد ، خودش عالمی بود و هست !؟ و در ادبیات آشپزیی ما مثل برخلاف رودخانه شنا کردن است !؟ یکی هم معلمی بود ...

 

 

البته در چهل سال گذشته همیشه به من می گفتند که کاش معلم می شدم !! ولی من معلمی که وابسته به سیستم آموزشی خاصی باشد ، و بالتبع دنباله رو سیاست حاکم و ... ، را قبول نداشتم و اگر نظام مکتب خانه ای قدیم بود ، حتما با اشتیاق تمام معلم می شدم !؟

این روزها وقتی نوراخانیم مهد نمی رود و در خانه پیش من است و همچنین وقتی از مهد برمی گردد و باهم هستیم ، روزانه چند ساعتی نقش معلم را بازی می کنم و سناریوهای مدرسه ای نوراخانیم را پیش می برم !! از قدیم گفته اند که :« اوشاق آدامی چوخ ایشه قویار !» ( بچه آدم را وادار به کارهای زیادی می کند !)

چندروز پیش باهم بازی می کردیم و زنگ نقاشی شد و رفت مداد و کاغذ آورد و دو تا شابلن شکل و اعداد ... شابلن شکل ها را خودش برداشت و شابلن اعداد را داد به من و گفت :« تو کمی اعداد را تمرین کن !» و من روی تکه کاغذها ، شماره تلفن خانه مادرم و مادربانو و برادرم را نوشتم و گفتم که اینها برای چه کسانی هستند ... رفت سراغ تلفن خانه و یکی یکی از روی کاغذ شماره می گرفت و با مادرم و آنه اش حرف زد و خیلی هم خوشحال شده بود ...

دیروز ظهر باهم بودیم و ناهار تدارک دیدم و متوجه شدم نان نداریم ، نوراخانیم مشغول تماشای کارتون در کامپیوتر بود و خبر دادم که می روم نان بگیرم و بیایم ، طبیعتا کمی دلشوره داشت !؟ یکی دو سال هم زیرنظر من تربیت بشود ، در ده سالگی ، خودش با اتوبوس می رود تهران پیش دخترعمویش و شاید در دوازده سالگی با قطار برود مشهد و دو روز بماند و برگردد !؟ مسافرت های تنهایی من از ده - دوازده سالگی شروع شد ...

موقع خروج از خانه شماره موبایلم را روی کاغذی نوشتم و کنار دستش گذاشتم و گفتم :« اگر کاری داشتی به من زنگ بزن ! » چند دقیقه بیشتر کار نداشتم ... از خانه خارج شدم و دم در مجتمع بودم که موبایلم زنگ خورد و نوراخانیم پشت تلفن بود و خبر داد که کارخاصی ندارد و همینجوری زنگ زده است!؟ ( احتمالا می خواست ببیند شماره درست است یا نه !؟ )

نان گرفتم و زود برگشتم خانه ، مشغول تماشای کارتون مورد علاقه اش بود ... حالا هر روز به بهانه ای به خانه مادرم و آنه اش زنگ می زند و جویای حال آنها می شود ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاضله پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 08:16 http://golneveshteshgh.blogsky.com

از آدم مستقل خوشم میاد

سلام پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 08:49

با درود
اولین مسافرتم به جای ناشناخته و ندیده در سن ۱۵ سالگی به تهران بود
جالبش این بود که وقتی در ناصر خسرو پیاده شدم قرار بود برادرم دنبالم بیاید آماده بود ولی همدیگر را نیافتیم
پرسان پرسان خودم را به خانه ی میزبان رساندم
نوه ی من کلاس ششم است با سرویس می رود و می آید و کلاس زبان هم با اسنپ
فاصله تا کلاس زبان ۱۰ دقیق با پای پیاده است
و اما
شما خوب جرات می کنید نورا خانم را تنها بگذارید
بازی با کودکان خیلی لذت دارد
بعضی وقتها در پارک مشغول دیدن بازی بچه ها می شوم

سلام
کودک باید بزرگ شدن را تجربه بکند، عبور از مراحل رشد باید کم استرس باشد تا آموزنده باشد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد