یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

زیبایی برای هوسباز خطرناک است (3)

 

پدر و مادر بودن داستان دیگری دارد ، ازدواج کردن مرد و زن را یک مرتبه بالاتر می برد و از آنها آقا و خانم می سازد (!؟) ولی با ورود بچه ها به زندگی تعابیر به مادر و پدرتغییر می کنند که بمراتب از القاب خانم و آقا بالاتر هستند ... البته در فرهنگ ما شخصیت بخشی به دیگران پارامترهای غلط دیگری هم دارد (!؟)

 

در قدیم شخصیت انسان ها را سوادشان نمی ساخت و برای همین برای رسیدن به مدارج بالای شخصیتی باید خودی نشان می دادند (!؟) ولی حالا سواد و مدرک مثل آسانسور فرد را بالا برده و در جایی بالاتر می نشاند و فرد همانجا و همان لقب را بعنوان شخصیت برتر خودش می پندارد و صدالبته جاهایی مانور می دهد که به او باندازه مدرکش ارزش قائل هستند و جایی که مدرک ، مدنظر حاضرین نباشد ، حضور نمی یابند !؟ آقای دکتر و خانم دکتر ، شخصیت های مجازی دنیای امروز ما هستند و باندازه دنیای مجازی ، عرصه حضور واقعی خیلی ها شده است (!) و منتظر هستند تا آدمهای نسل های قدیم بروند تا آنها راحتتر حضور داشته باشندو با رفتن نسل های قدیمی تر آنها خود نسل قدیمی می شوند و تاریخ منقضی ... و فرهنگ معاصر پوست می اندازد !؟

===

مادری که به مراسم ختم اش رفته بودم ، شخصیت فوق العاده ای داشت ... مادر دو دختر و شش پسر بود !! ... البته روی دلش سه داغ بزرگ داشت ، پسر اولش که گل سرسبد یک طایفه بود را سر جریانی از دست داده بود که به تنهایی کمر طایفه ای را می توانست بشکند !؟ و پسر چهارم بدلیل اختلالات روانی یک داغ مادام العمر بود !؟ و پسر پنجم که شاید بنوعی می توانست مرهمی بر داغهای گذشته باشد در سربازی ، در منطقه بانه کردستان ، به شهادت رسیده بود !؟ در میان آشنا و غریبه ، بعنوان یک مادر خیلی قوی و داغدیده و در عین حال با روحیه بود ... آن داغهایی که داشت باعث نشده بود از سهم فرزندان دیگر بزند و در حق آنها از مادری کم بگذارد ...حتی مهرِ مادرانه اش شامل دیگران هم می شد !!

خیلی سال پیش حوالی سالهای 1330 ، علی اشرف خان ازدواج کرده و صاحب پسری می شود ، پسر بقدری زیبارو بود که از همان زمان تولد انگشت نما می شود ... آیا پدرش یک خان بود !؟ نه ... بدلیل قد و قواره و منش و شخصیت خاصی که داشت از همان زمان نوجوانی لقب خان را پسوند اسمش کرده بودند، سال 1329 رفته بود برای ثبت نام سربازی و رئیس حوزه آن زمان با دیدن قد و قواره ی او ، به نامش در لیست نگاه کرده بود و بشوخی گفته بود علی اشرف !؟ تو را علی صدا می زنند یا اشرف ؟ گفته بود اگر درست اش را بخواهید مرا علی اشرف خان صدا می زنند ! ولی شما هر جور دوست داشتید صدا بزنید ... آن زمان مد بود که به صلاحدید رئیس و معاون و ... بازار معاف کردن رواج داشت و دولت بیشتر مایل بود کسانی را به اجباری ببرد که صفر مطلق بودند و شش ماه طول می کشید تا دست چپ و راست خودشان را بشناسند و نان خور اضافی نمی خواست !! او را رئیس حوزه وقت معاف از خدمت اجباری کرده بود و گفته بود خان به درد ما نمی خورد !!؟ و بیست سال بعد پسرش را هم دوباره معاف کرده بودند چون علاوه بر آنچه از پدر ارث برده بود بینهایت زیبارو بود !؟ زیبایی او آنقدر بود که هیچگاه تنها به جایی نمی فرستادند و همیشه پدر یا مادر و بعدها ، خواهر که یکسال از او کوچکتر بود ، همراهش بود !! 

حوالی بیست سالگی بقول خواهرش ، همیشه سر کوچه چندتا دختر بانتظارش می ایستادند تا موقع رفتن نگاهش بکنند !؟ تا اینکه به اجبار و صلاحدید بزرگان طایفه با یکی از دختران فامیل ازدواج می کند ولی با وجود یک بچه که داشتند مشکلش حل نمی شود و همیشه مزاحمان خاص خودش را داشت که بخاطر دیدنش ، کتک خوردن را بجان می خریدند !؟ و بالاخره روزی بخاطر یک عمل خیلی جزیی راهی بیمارستان شده و بستری می شود ، همان روز پرستار روز به اصرار از پرستار شب می خواهد تا مرخصی بگیرد و او به جایش بماند !! این امر زیاد هم تابلو نبود ولی از چشم سرپرستار مخفی نمانده بود !؟ نیمه های شب که بیمار درد داشت و مورفین زده بودند ، پرستار یک دز زیادتر هم مورفین می زند تا بیمارش عمیق تر بخواب برود و مشغول معاشقه با بیمار به کما رفته می شود !؟ سرپرستار متوجه شده و او را دور می کند ولی بیمار دیگر از کما برنمی گردد !؟ جنازه را تحویل خانواده می دهند و یکی دو روز بعد با گزارش سرپرستار ادامه بررسی ها به کمیسیون های مختلف کشیده می شود و پای پرستار و بیمارستان درگیر ماجرای قتل می شود !؟ و برای خانواده داغی می شود جبران ناپذیر !؟ پرستار فوق که دو تا بچه داشت و تا اینجای ماجرا را نخوانده بود در بازداشتگاه ، دست به خودکشی می زند و به زندگی خود پایان می دهد (!؟)

علی اشرف خان تمام مبالغی که بیمارستان بعنوان خسارت و دیه و ... پرداخت کرده بود تا رضایت خانواده را بگیرند (!؟) را بین دو خانواده ، بیمار و پرستار ، تقسیم کرده بودند و خانم و بچه از آن روز دیگر دیده نشده اند و زندگی جدیدی را بدون اتصال به گذشته ، آغاز کرده اند و هنوز هم کسی از جا و مکان آنها خبری ندارد ؛برخی گمان می کنند که رفته اند خارج از کشور و برخی فکر می کنند در همان تهران هستند و ... و تنها پسری که از او مانده بود را جوری از همه پنهان می کنند تا به مصیبت پدر دچار نشود ... خواهر بزرگ خانواده یک جایی گفته بود تمام آرزویش این است که فقط یکبار برادرزاده اش را ببیند !!

این مادر با داغهای بزرگی که در دل داشت ، بسیار خوش رو و مهمان دوست بود !! و خنده های مشهورش ضرب المثل شده بود ... یک روز خانه شان بدون مهمان نبود و ما هم در دوران کودکی و قبل از انقلاب ، در مسافرت هایی که به خانه دایی بزرگمان داشتیم ، حداقل یکی دو شب مهمان آنها می شدیم و کمی بیشتر از دیگران به ما محبت و لطف داشتند !! خیابان نواب آن زمان و مخصوصا بستنی فروشی لاله و شبهایی که در پشت بام می خوابیدیم و پاهایمان را با چادرش به پای هم می بست تا از بام توی پیاده رو نیفتیم !؟ و چقدر خاطره داشتیم ... یک شب مادرم گفت که این بار که می رویم ، حتی اگر بچه های آنها هم اصرار کردند ، شما توی اتاق بخوابید و پشت بام نروید !؟ ما هم طبق معمول اعتراض که گرم است و چرا نرویم و ... ؟ مادرم گفت که وقتی شما در پشت بام می خوابید او تا صبح بیدار می نشیند و حواسش به شما هست که تکان نخورید !؟

بعدها هم هر وقت به تهران می رفتیم ، حداقل یک ناهار یا شامی به خانه آنها می رفتیم ... عموی مادرم آدم فوق العاده ای بود ... با همه ، کوچک یا بزرگ ، با احترام خاصی برخورد می کرد ! ... ما تا زمان مرگش او را بدون کت و شلوار ندیده بودیم ! ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 08:40

با درود
داستان عجیب
اون پرستار
و اون تقسیم دیه بین قاتل و مقتول جالب بود

سلام
البته این یک درصد از خاطرات مربوط به او بود ... عمو آدم خاصی بود ، هیچگاه از آن روزها و آن جوانش حرف نمی زد ... گفته بود قبل از اینکه پرستار بخواهد آن کار را بکند روح او توسط زیبایی پسرش کشته شده بود !؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد