یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دنیا به دمی کار تو را می سازد ...

 

و خاصیت مرگ این است که پوشیده و آرام می آید ، مثل یک نینجای کارکشته ... تنها به یک چیز فکر می کند ، ماموریت شسته و رفته !؟

 

 

و مردم از ماموریت این نینجا ، فقط مرگ را می بینند و بعد کلی کارشناسی که به جایی نمی رسد ... انگار در مرگ مقصر خود مردم هستند ... همه ی کارشناسی ها بالاخره پای مرده جمع می شوند ؛ حتی در قتل عمد (!؟) مرده بی تقصیر نیست !؟


یک دو روز بود که باز معده ام و شاید روده ام ؛ هر چه بود توی همان دیافراگم شکم بود !! قفل کرده بود ... مثل چیزی که در توی شیلنگ گیر بکند ... و کمی صبر کردم شاید رد بشود ولی نشد !! پریروز حال خوشی نداشتم و کمی هم تب و لرز قاتی جریان شده بود !؟ با نیمچه استراحتی که خود حکم « گمشده ی انسان معاصر » را دارد ، بالای هشتاد درصد سلامتی ظاهری را بازگردانده بودم ... همان پریروز رفتم و دو فقره MDF خریدم و دادم برش دادند ، برای درست کردن دو تخت خواب برای برادربانو و خواهربانو و بردم خانه شان گذاشتم برای اینکه دیروز بروم سوار کنم !!؟ ( آن تب و لرز محصول پروسه خرید و سفارش برش و رفت و آمد در هوای نیمه آفتابی و نیمه برفی بود ! و شاید هم از نوراخانیم گرفته بود ، کمی سرماخوردگی داشت و طبق معمول ، موقع سرماخوردگی ، محبتش نسبت به من و مادرش چندبرابر می شود ... ) ناگفته نگذرم که در کارگاه برشکاری تقریبا همه با سیگار روشن کار می کردند و یک لحظه دودهای با بوهای مختلف قطع نمی شد !!؟

دیروز قرار بود برای کمی استراحت بیشتر، نوراخانیم در خانه بماند ، از چهارشنبه نرفته بود مهد ... ولی صبح بیدار شد و سرحال و خندان و آماده رفتن به مهد ... منهم رفتم کمی پیچ و چسب خریدم و رفتم خانه مادربانو ... یکی از فامیل دورهای بانو فوت شده بود و خبرش تقریبا شعاع بزرگی از فامیل را درگیر کرده بود ... برادربانو و مادربانو مهیای رفتن به سرخاک بودند برای تشییع و تدفین !! منهم باتفاق آنها رفتم ، درست است که سر و کارم با مجلس ختم ، زیاد می افتد ولی علاقه زیادتری به شرکت در مراسم تشییع و تدفین دارم تا مراسمات تشریفاتی ختم و چهلم و ...

هوا دورادور قاراشمیش بود و در آن حوالی آفتابی و خوب ... جمعیت زیادی آمده بودند ، البته خود خصوصی شان یک عالمه بودند ، طبق آمار سرانگشتی متوفی چهار برادر و پنج خواهر تنی داشت و پنج خواهر و چهار برادر ناتنی !؟ ( این چیزها را بچه ها بعدا در تاریخ خواهند خواند !!) خود متوفی که شاید سن اش به شصت نمی رسید ، یک پسر و سه دختر داشت و شش نوه !؟ حالا بقیه عروس دامادهای اصلی بهمراه بچه ها و نوه ها را جمع بزنید ، آمار خصوصی ها بدست می آید و در ادامه منسوبین و همولایتی ها و هم محله ای ها و همکاران و بالاخره فامیل دورها و من که مستمع آزاد بودم !؟

از مادربانو پرسیده بودم که پدر متوفا که اینهمه بچه داشت ، چکاره بود ؟ و بعد از کمی فکر کردن گفت نمی دانم !! با خودم گفتم شاید کارمند اداره افزایش جمعیت بود  !!؟ از این آدمها امروزه کم ولی پیدا می شود و باید دولت مثل استعدادهای درخشان آنها را رهگیری بکند و یک آپارتمان چند طبقه به آنها بدهد و سالی چند تا بچه تحویل بگیرد !؟ مرحوم مغفور جناب هیتلر هم از این برنامه ها داشت زنان و مردان خوش قد و قامت و البته بور و چشم آبی را که داوطلب بودند ، جمع می کرد و کارشان خوردن و خوابیدن به حساب دولت بود و تولید بچه های بور و چشم آبی ... بچه هایی که بلافاصله از پدر و مادر جدا می شدند و تحت تعلیمات جناب رایش قرار می گرفتند ... فعلا شش هزار تایی از آنها در سراسر اروپا آگهی برای یافتن مادرانشان داده اند ؛ در اروپا ، پدرکیلوئی چند !؟

در بالای سر جمعیت یک هاله نامریی از دود و بوی سیگار موج می زد ... در قدیم مَثل بود که « مرغ را هم در عروسی می خورند و هم در عزا  » حالا مرغ را به این راحتی ها نمی شود خورد !؟ ولی در مَثل آباد ، جایش را به سیگار داده است  !! و سیگار را نه در هر مناسبتی که در هر موقعیتی و در هر زمانی می کشند !! و حساس بودن به مسایلی که عرف جامعه آن را پذیرفته است ، ناجورترین حساسیت هاست ؛ مثل حساس بودن به بدرانندگی کردن مردم !! بوی سیگار آنقدر اذیتم کرد که همه بهبودی بدست آمده برگشت و سرگیجه و تهوع و ... هم اضافه شد !؟

یکی از هم محله های قدیم خودم را آنجا دیدم و اتفاقا خوش و بش دلچسبی داشتیم ... ما مَثَلی داریم که می گوید « قان آدامی چکه ر ! » ( یعنی خون آدم را جذب می کند ) وقتی دو نسبت فامیلی دور از هم افتاده باشند ، در یک دیدار اتفاقی و حضور اتفاقی ، بدون شناخت نسبت به هم ، یک علاقه ای بین آنها بوجود می آید و یک کشش مخفی !!؟ هم محله های قدیمی در بافت سنتی ، کششی مانند کشش فامیلی با هم داشتند و مثل حالا غربت از در همسایه شروع نمی شد !؟ از من پرسید :« شما اینجا چه می کنید ؟ » در جلوی غسالخانه بودیم و آدمهای دیگری هم در نوبت تحویل جنازه بودند و این سوال ، صرفا مخصوص جلوی غسالخانه است !! گفتم :« فامیل دور طرف زینبی فوت شده گفتم برای تشییع بیایم ، والله فامیلی شان انگار ... است !؟ » ( از قدیم مردم، طرف خانم را زینبی « زینب آدامی » می گویند و طرف آقا را زینالی « زینال آدامی »  !؟ )  گفت :« اتفاقا متوفای شما ، برادر داماد ما بودند ... پس فامیل دور هم شدیم !؟ » گفتم :« ما همه فامیل هم هستیم و از یک پدر و مادر ، کمی پول و مشغله !؟ ، ما را باهم غریبه کرده است !! » برادرش را صدا زد و به او گفت :« بیا ... این بازهم تب دارد و حرفهای خوب خوب می زند !؟ ، 

کمی بعد آشنای دیگری سر رسید و او هم همان سوال را کرد ولی او برای شخص دیگری آمده بود و اتفاقا یکی از همکاران قدیمی هم در نوبت شستشو بود و چون با من میانه خوبی داشت و زیاد به اتاقم می آمد ، دیگر همکاران بازنشسته ای که کمی دورتر ایستاده بودند ، همگی فکر کردند برای تدفین او آمده ام !؟ اول رفتم در نماز او شرکت کردم و بعد آمدم نماز این فامیل خیلی دور ... کمی کار تحویل جنازه طول کشید !؟

و بعد رفتیم نماز و کار تدفین ... بوی سیگار همچنان اذیت می کرد و تمامی نداشت !! مردم با چنان حرصی پک می زدند که انگار به متوفا نفس مصنوعی می دادند تا زنده شود ... از همولایتی های متوفا هم که آمده بودند ، دود شدیدتری بلند بود !؟ کمی فاصله گرفتم و روی نیمکتی فلزی که بالای قبری بود نشستم ...

روی سنگ قبر را برف پوشانده بود ، با خودم گفتم حالا که روی نیمکتش نشسته ام ، فاتحه ای برایش بخوانم !؟ با پایم قسمتی از برف را تمیز کردم و بقیه کار را با دستم کردم ... سنگ قبر را که دیدم یک‌جوری شدم ... سنگ قبر عمه یکی از دوستان نزدیک-دورم بود !؟ گفتم که خون آدمی را می کشد ... موقع تدفین اش حضور داشتم ، ولی خیلی سال قبل !؟ و اصلا نمی دانستم قبرش کجاست !؟ و حالا تنها جای نشستن در این زمین و زمان برفی ، نیمکت بالای قبرش بود !؟


مردم امروزی همه ی اتفاقات را ساده و عادی می دانند و ما که از نسل فکری قدیم هستیم هر چیز ساده و عادی را یک اتفاق !؟


کارمان تمام شد و برگشتیم خانه مادربانو ، سر راه نوراخانیم را هم از مهد برداشتیم ... کمی کار کردم ولی حالم خرابتر شد و نتوانستم ادامه بدهم و افتادم ... بانو بهمراه مادربانو رفته بودند مراسم ختم درمسجد و من نرفتم ، پیش نوراخانیم ماندم که خوابیده بود ... عصر والیبال را هم کنسل کردم ... و باتفاق بانو و نوراخانیم رفتیم درمانگاه و ویزیت و نوارقلبی و تزریقات و ... در خانه حال نشستن نداشتم و خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم ... فقط دو تا قرص خوردم و همان ... حوالی ساعت ۴ صبح بیدار شدم ... حالم خوبتر شده بود و نشستم به نوشتن این مطلب !؟


عمری که اجــل در عقبش می تازد

هرکس که غم و غصه خورد می بازد

پس غصه و اندوه مخور ، ای عاقل

دنیا به دَمی کار تو را می سازد


پ ن : آنقدر اشتباه تایپی اصلاح کردم که باندازه نوشتن پست وقت برد !!

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 10:12

با درود
بهترین را درمان گرفته گی روده روغن زیتون سه قاشق ناهار خوری است
بهشت زهرا آنقدر دور است تقریبا ۴۰ کیلومتر که زیارت اهل قبور را از ما گرفته است
تعداد درگذشته گان از تعداد زنده ها دارد پیشی می گیرد و نشان پیر شده جامعه هست
سی سال پیش در یک بحث در مورد گرانی مسکن گفتم با توجه به اینکه جمعیت در شرف پیر شدن و کاهش هست سی سال دیگه خونه صلواتی می شود
ولی نمی دونم چرا نشد
در محل کار ما دو نفر سیگاری سخت بود که هر چی بهشون می گفتیم رعایت کنید نمی کردند
بالاخره سکته یکی از اون ها را راهی بهشت زهرا کرد

سلام
ارزش زیارت اهل قبور طی دوری راه را آسان می کند ، البته حالا برای هر کاری باید نصف و یا یک روز وقت گذاشت !؟
قیمت خانه ها الان صلواتی هستند ، البته ارزش صلوات خبلی بالا رفته ... در حدیث هست که در آخرالزمان صلوات نایاب می شود ؟؟
سیگار عامل مردن نیست ، چون غیرسیگاری ها هم گاه زودتر می میرند ولی عامل اذیت و حق الناس است که بدتر از مرگ است ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد