یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خاطرات عمر رفته ...

می خواستم از خانه بروم بیروم که یهو نگاهم روی موبایل قفل ماند ، چراغ قرمز شارژ گوشی روشن شد و این یعنی زیر بیست درصد شارژ داشتم ... می رفتم و بیرون به مشکل برمی خوردم برای همین برگشتم کنار کامپیوترم و گوشی را زدم به شارژ و حداقل یک ربعی فرصت مهیا شد !

  

 

کامپیوتر را روشن کردم و همینجوری رفتم توی فایلهای عکس ... چشمم به عکسی افتاد از دوستی که در دوران کرونا فوت شد ... 


و رفتم توی عکس !! خیلی سال پیش بود مثلا 12 سال شاید ... یک روز رفته بودم محل کارش که دفتر کامپیوتر بود و در کار تعمیرات و فروش و اجرای شبکه بودند ... یک راکت پینک پونگ روی میزش بود و از قرار معلوم می خواست برود سالن ... با یکی تلفنی حرف می زد و او داشت قرار را می پیچاند و در این طرف دوستم هی راهکار نشان می داد تا بلکه او را مجاب بکند که برای پینگ پونگ بیاید و بعد برود دنبال کاری که دارد !! و نشد که نشد ...

 

بعداز تمام کردن تلفنش گفتم : " چرا اصرار می کنی ، لابد کار دارد ، اصلا خودم می آیم و باهم بازی می کنیم ! " نگاهی به من کرد و گفت : " پینگ پنگ بازی می کنی ؟ " گفتم : " من از هر لهو و لعبی کمی بلدم !! " و خیلی خوشحال شد و معلوم بود خیلی دوست دارد برود پینگ پنگ ... 


کمی بعد باتفاق هم رفتیم یک سالن در آن دور دورها ... یک دوره ای ، حوالی 62-63 ، تب پینگ پنگ آمده بود و تقریبا همه زیرزمین های ساختمان ها شده بود سالن پینگ پنگ ، از سالنی که یک میز داشت تا سالنی که حداقل 6 - 7 تا میز کنار هم گذاشته بودند !! و صبح تا شام کارمان بازی و یا تماشا کردن بود ...

 

وارد سالن شدیم و دوستم جلوتر می رفت و من پشت سرش ، چون حین پائین رفتن از پله ها داشتم عکس های روی دیوار را عین ندید بدید ها تماشا می کردم !؟ وقتی به پائین پله ها رسیدم ، مردی که پشت میز بود بلند شد و سلام و علیکی کردیم و دوستم با دیدن این برخورد ، یکه خورده بود و پرسید : " همدیگر را می شناسید ؟ " گفتم : " آره ... بچه محلیم ! " او هم خندید و یک راکت هم برای من داد و رفتیم آن گوشه برای بازی ... دوستم لباس عوض کرد و من گفتم :" فکر نکنم بتوانی عرق مرا دربیاوری والا لباس می آوردم !؟ " دو دقیقه اول لازم بود تا من به تنظیمات پینگ پونگ بیافتم ، سالها از پینگ پنگ بازی کردنم می گذشت و بعد از دو دقیقه بنده خدا ، متوجه گذشت زمان نبود و خیلی هم خوشحال بود از یافتن من ؛ مخصوصا که من همیشه دم دست بودم !! 


یک ساعت بعد ، بعد از تمام شدن تایم میز ، آنقدر عرق کرده بود که نیم ساعتی نشستیم برای خوردن نوشیدنی تا عرقش کمی خشک بشود ... دوستم گفت : " ماشالله تو اصلا عرق نکرده ای !؟ " گفتم : " از زمان عرق کردن من گذشته است ، من زیاد تکان بخورم پیچ مهره های بدنم باز می شوند !! " مدیر سالن آمد کنارمان و به دوستم گفت : " یک ساعت بود داشتم تماشایتان می کردم ، من بچه بودم بهمراه پدرم می رفتم سالن تا بازی کردن اینها ( اشاره کرد به من ) را ببینم ... " دوستم تعجب کرد و از من پرسید : " پس قدیمی هستی !؟ " گفتم : " زیاد قدیمی نه ، ولی فکر کن که آن زمان، این بچه بود !؟ " و بعد اشاره کردم به عرق کردنش و گفتم : " آن روزها ، خوره ورزش کردن بودیم و در چند رشته ورزشی حضور فعال داشتیم و یک مَثلی بین خودمان داشتیم و می گفتیم ما تخصص مان در قاتی کردن عرق هاست !! یعنی هنوز عرق پینگ پنگ از بدنمان خشک نشده می رفتیم والیبال بازی می کردیم و ... "

 

یادش بخیر ... چند نوبتی باهم رفتیم و بعد کارش را عوض کرد و سرش زیادی مشغول شد و دیگر فرصتی برای پینگ پونگ نداشت ... آدم باور نمی کند که مرده است ، انگار هنوز سر کارش هست و ما فرصت نداریم همدیگر را ببینیم !!

 

سن آدم که از پنجاه بالاتر می رود ، می افتد به نشخوار کردن خاطراتش ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاضله دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 10:14 http://golneveshteshgh.blogsky.com

عزیزید

سلام سه‌شنبه 3 بهمن 1402 ساعت 10:29

با درود
ما با خاطرات زنده ایم
تلخ و شیرین
الان دارم خاطرات رزمنده گان را می بینم بیشتر خلبان ها را چه خاطرات شیرینی از زمان جنگ و دوستانشان دارند که بعضی در زمان جنگ رفتند و عده ای دیگر نیستند و اسمشان با خدا بیامرز همراه است

سلام
ما در خاطرات دیگران و دیگران در خاطرات ما ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد