یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

و کمی درنگ ...

 

دیروز ناهار خانه مادرم بودم ؛ دو روز پیش بادمجان گرفته بودم ؛ سه عدد !! و بانو دیروز آنها را تبدیل به دُلمه کرد ... یکی برای ناهار خودش در سر کار , یکی برای مادرش ، و یکی هم داد ببرم برای نهار مادرم !؟

  

 

من جزو آن دسته از مردان این سرزمینم که بادمجان دوست ندارند !؟ ولی خریدنش را دوست دارم ، قلمی اش را می خرم برای تهیه « قارنی یاریخ » !!؟ ( معادل فارسی اش شکم پر ! ) و تپل های کوتاه قد را برای تهیه دلمه بادمجان !!؟ و دراز بی قواره هایش را صرفا برای خانه مادرم تا خوراک یتیمچه بپزد و بخورد ... چه آدم وارسته ای هستم که می خرم آنچه نمی خورم و تازه بدون سفارش و به دلخواه خودم می خرم ، چون می دانم در اطرافم بادمجان بیشتر از من هوادار دارد !؟

 

بعد از ظهر کمی کار داشتم و خرید ، و اتفاقا دو دیدار یهویی با دوستان قدیمی داشتم ، یکی که همکار بود و بعد از بازنشستگی ، مغازه باز کرده و در کار فروش کفش است ... دیگری امما به محله قدیمی گره می خورد و یک عالمه خاطره باهم داشتیم ... منبر اولی را سرپا رد کردم ولی دومی  توی مغازه آشنایی بود و رفتم داخل و نیم ساعتی منبر گذاشته بودم از نوع استند کمدی (!) پسر صاحب مغازه گهگاه می رفت بیرون تا خنده اش تمام بشود و برگردد ... داشتم از خاطرات دورهمی مان که عمدتا حول فوتبال بود تعریف می کردم و اتفاقات آن دور و زمانه !؟ واقعا دوران شاد و پرخاطره ای داشتیم و گذراندیم ... این روزها مثل مانکن های لباس توی فروشگاهها شده ایم ؛ رخت آویز لباسهایمان هستیم !؟ و این یعنی هستیم ؛ بی روح و بی خاطره!!؟؟


و عصر کمی میوه و خرید ویژه داشتم و دوباره برگشتم پیش مادرم و شب آنجا ماندم ، بانو کار تحقیقاتی داشت و احتمالا خواهرش هم می آمد و باهم پروژه کار می کردند ... ( منظور که مجوز داشتم برای شب مانی در خانه مادرم !) از ساعت ۶ مادرم گیر داده بود برای تهیه شام ... گفتم :« من فقط غذایی که سر ساعت ۸ بخورم را بعنوان شام می شناسم !؟ وعده های قبل و بعد از آن ساعت ، وعده های بی عنوان هستند !! » بالاخره کش دادم و باتفاق شام خوردیم !؟ دلخوشی شام دیشب به این بود که سرپا و روی اپن آشپزخانه خوردم و البته قدم زنان مابین آشپزخانه و جلوی تلویزیون !؟

 

برنامه خاصی هم در تلویزیون نبود ... در شبکه افق ، دلآوری ( اگر اشتباه نگفته باشم ! ) مجری برنامه ی سپهبد بود و داشت بهمراه چند  مثلا کارشناس (!؟) , گذشته ی نزدیک (!؟) را با چشم انداز دور (!؟) نشخوار می کرد ... ( همان که یک زمانی بهانه شده بود و ظریف سر آن مهریه اش را به اجراء گذاشته بود !! ) موضوع این نشست « دیپلماسی یا میدان » بود ... چون من اتفاقی پای تی وی می رسم ، برداشت هایم مقطعی ست !؟ کمی نگاه کردم و بعد زدم شبکه نهال که کارتون هایش منطقی تر بود !!؟

 

باطری گوشی ام در حال تمام شدن بود و خبر مرگش را با پیامکی به بانو اطلاع دادم و دیشب با هم خوابیدیم ، من و گوشی !!؟

 

صبح باتفاق مادرم صبحانه خوردیم ... مادرم بیشتر از من خورد و ادعا داشت که اصلا اشتها ندارد و چیزی نمی خورد !!؟ شب هم بیشتر از من خوابید و خروپف هایش تایید حرفم هستند ولی صبح گفت که همان یک ساعت اول شب را خوابیده و بعد نخوابیده !!؟ و من هم هیچی نگفتم‌ ... بالاخره از عوارض پیری هست !؟

 

از خانه زدم بیرون و رفتم مغازه و گوشی را به شارژ زدم تا زنده شود ... و کمی بعد خانم همکار دوستم آمد و من به بهانه ای بیرون آمدم ؛ سفارش و کار خاصی نداشتم !؟

 

سرراهم از برج ساعت و مجسمه خاقانی در پارک خاقانی و مسجد کبود ، همینجوری عکسی گرفتم و استوری کردم ... 


 

 


البته برای نوشتن توضیح به عکس برج ساعت ، چشم پوشی کردم !؟ و توضیح زیر عکس پارک خاقانی را اغماض کردم ولی زهرم را در عکس مسجد کبود با نوشتن عنوان « عمارت کبود » ریختم !!؟

 

دیروز یک کادو برای خودم خریدم ... یک مداد لایتنهایی !!!؟

 

 

و اممما عنوان درنگ برای چی بود !؟ فکر کرده اید که زمان چه نقشی در زندگی ما دارد !؟ و اگر ما فارغ از دغدغه های زمان بشویم ، زندگی مان ، چه رنگ و شکل جدیدی به خود می گیرد ؟ و ما چه فلسفه های پیچیده ای به هم بافتیم ( برای ما بافتند ! ) تا صاحب زندگی امروزی مان بشویم !؟ همین مقدار که اگر حساسیت غلط ما به زمان از بین برود ، یک صفت ناجور بنام عجول بودن از ما زایل می شود !؟ و جایش را مقدار زیادی آرامش  پر می کند ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد