پدر یکی از دوستان فوت شده بود و باید می رفتیم سر خاک برای تشییع و تدفین ، البته از دوستان برادربانو بودند و در این چندسال چندبار حشر و نشر داشتیم !؟
بانو صبح رفته بود سر کار و نوراخانیم با من در خانه بودیم تا از سر کار بیایند و باتفاق هم برویم ... توی راه نوراخانیم هی از مادرش می پرسید کجا می رویم و مادرش ، مادرانه ! ، می پیچاند و مثلا نمی خواست بگوید سرخاک می رویم و از این حرفها ... یکی دو نوبت پیچاند و بالاخره گفت می رویم وادی رحمت (!؟) من و تو توی ماشین ومی نشینیم و بابا می رود و می آید !! نورا گفت :« وادی رحمت ، همانجا که رفته بودیم و حلوا دادند خوردم !»
توی راه بودیم و زمان پخش اذان و همزمان با پخش اذان ، نوراخانیم هم دهانش را تکان می داد که مثلا دارد نماز می خواند !؟ یک فیلمی شده که خدا می داند ...
از ماشین پیاده شدم و جلوی غسالخانه ، خیلی شلوغ بود ، معلوم بود دو سه فقره فوتی که شرکت کننده زیاد داشتند به هم خورده بودند ... تابلوی داخل سالن را خواندم و نام فوتی بین آنها نبود و احتمالا تحویل داده بودند برای نماز ... در بین اسامی روی تابلو چند اسم دیدم که پسوند روستایشان ، ازدحام بیرون را توجیه می کرد !؟
رفتم طرف سالن های مخصوص نماز میت و یکی از دوستان قدیمی کوهنوردی ام را دیدم ... برگه ای در دست اینطرف و آنطرف می رفت ... همان لحظه جنازه ای را بیرون آوردند برای نماز و دیدم آن دوستم هم مربوط به همان جنازه است !؟ با دیدن من بطرف خیز برداشت و خوش و بشی و پرسیدم چه خبر اینجا ؟! و گفت که باجناقم فوت کرده است و اشاره به میت کرد !؟
و من گفتم :« تا تو را ندیده بود بخاطر پسر بزرگش که دوستم هست آمده بودم ولی حالا بپرسند بخاطر باجناق تو آمده ام !؟ »
سر نماز میت ، پیامکی آمد و بعد نماز دیدم خبر فوت یکی از کهنه کوهنوردان محله مان بود و فردا هم باید یک نوبت به اینجا بیایم !!
با درود
ماشاالله نورا خانم
بچه ی اولم کمتر از چهار سال داشت
شبهای جمعه معمولا به آرامستان می رفتیم و سر قبرها می نشستیم و فاتحه می خوندیم
دخترم که الان خودش یک پسر دارد
بعد ها روی هر محلی که سیمان کشیده بودند و شبیه قبر بود می نشست و فاتحه می خواند
کودکان از بزرگترها کپی می کنند ... البته بزرگ که شدند خط خود را جدا می کنند ...