یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تا چه قبول افتد ...


کمی بنویسیم ، انشالله یک عنوان مناسب از درون نوشته ها استخراج می کنیم ... جمعه در خانه مادربانو مشغول صبحانه بودیم که مادرم زنگ زد و اعلام « داریخماخ !!» کرد ...‌ کلافگی ، بی حوصله گی ، دلتنگی و از این قبیل موارد ، اجزای تشکیل دهنده  حالت داریخماخ !  می باشد ...

 

 

بعد از صبحانه در حالیکه در خانه کار داشتیم ، رفتیم سراغ مادر و کمی خیابان نوردی کردیم و حوالی ساعت دوازده ظهر بود که خبر  دادند پسردایی مادر که آلمان نشین هستند و آمده اند تهران و تبریز برای دیدن خواهران غریب شان (!؟)  می خواهد بیاید دیدن دخترعمه که مادرم باشد ... خوشبختانه هنوز در خانواده ما رگه هایی از آن مراودت ها و صمیمیت های قدیمی موجود است و خدا را شکر نه تنها نیازی به پاک کردن گذشته هایم نداریم ، بلکه در هر نشستی پرداختن به خاطرات قدیمی و یاد مردن از گذشتگان وحود دارد !؟

 

توی پارانتز در مورد خواهران غریب بنویسم ... در میان انواع غریبی ها ، یکی هم غربت عاطفی می باشد که فارغ از مختصات جغرافیایی می باشد ، وقتی پشتوانه عاطفی شما در شهر دیگری باشد ، شما در شهر خودتان غریب محسوب می شوید ... پسر دایی مادر ، حتی زمانی که پدرش زنده بود ، حامی بزرگ پدر و مادر و برادران و خواهرانش بود که کم هم نبودند ، چهار خواهر و دو برادر !؟ و وقتی در سال هفتاد به آلمان مهاجرت کردند ، این سایه همچنان وجود داشت و بعد از فوت پدر و مادرش ، پررنگ تر هم شد  ... حالا او در آلمان زندگی می کند و برادر و خواهرها در ایران غریب مانده اند ، البته هر سال یکی دوبار می آید ...

 

صبح جمعه ای ، موقع رفتن به خرید نان ، که موسم اذان صبح بود توی دلم با خدایم نجوا می کردم که خود دانی و بهتر دانی !؟ ولی احیانا یک چند صد میلیونی برسانی ، جای دوری نمی رود !؟ می گویند بزرگترین چاکرای زمانی ، موقع اذان صبح است !! این لحظه از شروع روز برای همه ارزشمند است ، الا تنبل های خواب آلوده !؟ در همه ادیان هم این لحظه محترم و باارزش است  ... و بهترین زمان برای دعا کردن !؟

 

خلاصه اینکه ، آماده پذیرایی مهمان شدیم !؟ نه اینکه تدارک خاصی ببینیم ، همان قدر که ریخت و پاش خودمان را جمع کردیم ، کلی کار بود !!؟ و سر قرار مهمان ها رسیدند و دورهمی خیلی جالبی اتفاق افتاد ... ریا نباشد ؛ برای آنها هم خوب شد و توفیقی بود که ما را هم همزمان در آنجا ببینند !؟

 

یکی از دلخوشی ها ، تماشای عکس های قدیمی در موبایل پسر دایی بود !؟ می گفت گاهی سبها که خوابم نمی برد ، آلبومها را می آورم و برخی عکس ها را با گوشی ام بر می دارم که دم دستم باشند ... نوراخانیم هم سرش با مهمانها گرم بود و خلاصه اینکه یک فقره بیست یورویی هم جائزه گرفت ...

 

صبح از خدا چند صد میلیون خواسته بودم و ظهر بیست یوروی آن رسید که یکی از پرداختی های معوق نوراخانیم را حل می کرد ... اینکه ما چقدر بخواهیم به نیاز و آرزویمان ربط دارد !؟ اینکه چقدر دریافت می کنیم به کرامت دهنده و لیاقت ما ربط دارد !؟ من بارها گفته ام که آدم قضا و قدری هستم !؟

 

یک ساعتی که باهم بودیم ، با خودمان بودیم و مشترکاتی که ما را بهم نزدیک و وصل می کرد ... نه حرفی از جهان بود و نه از سیاست و نه چیز دیگر ...

 

عصر هم باید می رفتیم خانه دوستم ( آن دیگر دادو !) که برای شام دعوت کرده بود ، دو فقره از دیگر دوستان هم بودند ؛ مخصوصا فوتورافچی و دخترهایش و دورهمی جالبتری شد !؟ و کلی کفتیم و خندیدیم ، گل سر سبد مهمانی ، نوازندگی پیانو دختران فوتورافچی بود که تازه شروع کرده اند و در ادامه پیانو نوازی دختر صاحبخانه که سطحش کمی بالاتر است و البته زیباتر می نواخت !؟ و در ادامه نوراخانیم پشت پیانو نشست و شروع به بداهه نوازی کرد با یک استایل خیلی جالب که از کارتون هایش یاد گرفته و چیزی در مایه های موتسارت اجرا کرد !!؟

 

شب وقتی به مجتمع رسیدیم ، در پارکینگ را بسته بودند و گفتند فلانی از هیئت امنا دستور داده ساعت ۱۲ در بسته شود !؟ من خندان ایستاده بودم و یکی دو نفر فاضلاب بسته بودند به قبر اموات دستور دهنده !؟ یکی از نزدیکان هیئت امنا هم آنجا بود تا نگهبان بدبخت تنهایی اینهمه فشار را متحمل نشود !؟ به او گفتم :« شما هی می گویید سیمرغ !! و من می گویم سی مرغ !! با این قانون که مخصوص مرغ داری است ، مثل اینکه حرف من به واقعیت نزدیکتر است !!؟

 

امروز صبح نوراخانیم دیر بیدار شد و اعلام کرد که مهد نمی رود و فعلا باهم در خانه هستیم ... کمی بعد خریدهایم از دیجی کالا می رسند ... و عصر سه جلد از پرینت های وبلاگم را از صحاف می گیرم ، سالهای ۹۹ ، ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ ... چقدر کار دارم من !؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام شنبه 9 دی 1402 ساعت 15:30

با درود
خدا رفته گان را بیامرزد
مادرم که در قید حیات بود هر چند وقت یکبار دورهمی داشتیم البته در منزل مادر
برادرها و خواهر و عروس ها و داماد ها و نوه ها دور هم بودیم و سی جهل نفری می شدیم
پسر خاله ها و دختر خاله ها هم که خارج نشین بودند بعضی وقتها همانجا ملاقات می کردیم
ولی پسر دایی ها و دختر دایی از آن زمان که به آمریکا مهاجرت کرده اند را دیگه ندیدیم
الان که مادر نیست دیگه از آن دورهمی هم خبری نیست

پیانو زدن نورا خانم هم دیدنی بوده است
بچه های من هم علاقه مند بود که موسیقی بیاموزنند که من همواره مخالف بودم
البته دو تا گیتار آویزان می کردند ولی هیچ وقت نوازنده ی قهاری نشدند

سلام
بزرگان فامیل نعمت های بزرگی برای ارتباطات بین نسلی هستند ...
بنظر شخصی من هم ، شنونده خوبی بودن و رویهم رفته استفاده کننده خوب بودن از مشغول بودن در رشته های هنری بهتر است !؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد