یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خاک سرد ...

 

قدیم ما که بچه بودیم این جمله را حداقل هربار که یکی می مرد و می بردند خاک می کردند را می شنیدیم :« خاک سرد است ، همه چیز زود فراموش می شود !!»

  

 

ولی حالا توی مکالمات و دیدارهای روزمره ، چیزی که برایم پررنگ تر می شود سردی انسان هاست تا خاک !؟ ما انسانها در ذهن هم بیاد می مانیم و یا از یادها می رویم و خاک می شویم !! و خاکی که در ذهن ما روی خاطره ها و حافظه ها پاشیده می شود از تغییر دیدگاهها و تفکراتمان بوجود می آید و این خاک می تواند براحتی همه چیز را بپوشاند و فراموش کند ؛ حتی پدر و مادر را !؟ البته برای حفظ ظاهر می شود هر از گاهی نامی برد و آهی کشید ...

 

رفته بودم کارگاه دوستی و البته خودش نبود و نشستم برای چایی و کمی همصحبتی ، برادر بزرگش آنجا بود ، حالا دیگر ۶۵ سال را رد کرده است !؟ حرف از اینطرف و آنطرف کشور و دنیا شد و چند بیل هم به زمین تاریخ زدند و از گذشته خاطره گفتند ... پرسیدم :« پدر بزرگ مادری تان ، از قرار شنیده ها توی کاری عطاری بود و مغازه داشت !! » گفت :« بله ... ولی مغازه از خودش نبود و مال یکی بود و داده بود تا بگرداند ... » گفتم :« فکر کردم دایی هایتان از مال پدر بزرگ هر کدام در گوشه ای از بازار بزرگ شهر ، مغازه و کارگاه و حیاط داشتند!! » گفت :« نه آنها همگی از صفر کار کرده بودند !! » گفتم :« شما از چند شروع کرده بودید که تازه بعد از ۵۵ سال سابقه در بازار ، هنوز دیوار به دیوار صفر مانده اید !؟» حرفی نداشت ...

 

بعد پرسیدم :« از پدر بزرگ هایتان کدام را بیشتر دیده بودید ؟ » گفت :« من هر دو را دیده بودم ، پدر پدرم و پدر مادرم !» گفتم تا حالا از آنها برای بچه های خودت حرف زده ای !؟» گفت :« نه ... پدر پدرم که نمی دانم چه کاره بود !؟ زیاد هم رفت و آمد نداشتیم !! شیخ بود و با بچه هایش رفت و آمد نداشت ... عمویم بعدها تعریف می کرد که می گفت تو نجس هستی !؟ و فقط گاهی نوه هایش را می بردم از در خانه می فرستادم پیش مادربزرگشان و پدربزرگشان و شب می رفتم برمی داشتم !! و وقتی عمویم رفته بود تهران برای زندگی ، پدربزرگم گفته بود از امروز هوای شهر چقدر نفس کشیدنی شده است ... او همه را طرد کرده بود و همه هم او را !؟»  گفتم :« و پدر مادرت ؟ » گفت :« او سالها در خانه یکی از اشراف شهر که فامیل دورمان بود ، نوکرباشی بود و امورات خرید خانه را بعهده داشت ... بعدها هم توی مغازه دایی دومم در یک اتاق مجزا برای خودش کار می کرد و از دایی ام حقوق می گرفت !؟ هر از گاهی هم ، دو روز غیب اش می زد و می گفتند رفته قم !! اسمش قلی بود و پدرم می گفت قمقلی !! آدم خوبی بود و همیشه توی جیب اش تنقلات پیدا می شد و به هر بچه ای می داد !! بیشتر از این یادم نمی آید !؟» گفتم :« پس داستان اینکه می گویند ، دایی ها مال پدر را بالا کشیدند و سهم خواهرها را ندادند چیه ؟» خندید و گفت :« تا چایی ات سرد بشود ، کل فامیل ما را ام آر آی کردی !؟ » گفتم :« نه ... می خواستم ببینم واقعا خاک سرد است !؟ که بین دو نسل اینطور یخ زده یا سردی از جای دیگر است !؟»

 

حالا اطلاعاتی که من از پدر پدرم دارم ، از مجموع اطلاعات برادرهایم و پسرعموهایم ، که برخی از آنها پسری هم سن من دارند !؟ ، بیشتر است ... چرا !؟ من درباره او هم از پدرم سوال کرده بودم و هم از عموهایم و هم از یکی دو پیرمرد فسیل شده که فامیل دور و همسایه نزدیک بودند !!؟ همه را جمع و تفریق کرده بودم و در نهایت می توانستم او را در چند صفحه بنویسم ، هر چند هنوز غبارآلود !؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 10:45

خاک سرد می کند
من که همیشه مرحوم پدر را یاد می کنم
بعضی وقتها هم او را در کنار خودم احساس می کنم

روحشان شاد ...
این نشان می دهد که گرمای عاطفی شما سردی خاک را عقب زده است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد