یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

حکایتی از مولوی

 

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

 

 

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

گفت نامت چیست برگو بی‌دهان

گفت خروبست ای شاه جهان

گفت اندر تو چه خاصیت بود

گفت من رستم مکان ویران شود

من که خروبم خراب منزلم

هادم بنیاد این آب و گلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود

که اجل آمد سفر خواهد نمود

گفت تا من هستم این مسجد یقین

در خلل ناید ز آفات زمین

تا که من باشم وجود من بود

مسجداقصی مخلخل کی شود

پس که هدم مسجد ما بی‌گمان

نبود الا بعد مرگ ما بدان

مسجدست آن دل که جسمش ساجدست

یار بد خروب هر جا مسجدست

...


و در این زمانه خروب ( همان اعتیاد آور بزرگ ، همان باور بر دروغ !؟ ) چنان مردمان را ذلیل و بی حس کرده است ، که بآسانی چشم می بندند بر حقایق و براحتی از کنار فجایع رد می شوند با حماقت تمام توجیه می کنند چنین و چنان وحشیگری هایی را

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد