یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

اتفاق ...

 

رفته بودم مهد دنبال نوراخانیم که بردارم و ببرم خانه مادرم ... نوراخانیم هنوز داخل بود و قصد آمدن نداشت !! و کمی بعد سلانه سلانه آمد ... از دور انگار زیر چشمش را با ماژیک رنگ کرده بود !!؟

  

 

موقعی که داشت کفش هایش را عوض می کرد ، مسئول مهد آمد و با شرمساری تمام گفت : " که بچه ها در حیاط بازی می کردند و چندتایی به هم برخورد کردند و زیر چشم نوراخانیم هم کبود شد و البته پماد زده ایم و ... " آماده بودند شاید من اعتراضی بکنم ، اتفاقی که افتاده را کاری نمی شود کرد !! نگاه کردم و دیدم واقعا چیز خاصی نیست و گفتم : " اینها ، هر روز باید اینجوری بشوند !؟ جای شکر دارد که چند ماه یکبار پیش می آید !" و باتفاق هم از مهد خارج شدیم  ...

 

دیروز که بانو رفته بود مهد دنبال نوراخانیم تا بیاورد ، کلی دلجویی و پشیمان بازی کرده بودند و عذرخواهی و ... یکبار هم که رفته بودم نوراخانیم را بیاورم دیدم ، خانم مربی کودک (!) لبه پنجره نشسته است و بچه ها دور حیاط و دور خودشان می دوند و بازی می کنند ؛ با چنان مراقبتی بعید هم نبود که گهگاه چنین بشود ... ولی طبق نوشته پست قبلی ، کجای این شتر درست است که مهدش هم درست اداره بشود !؟

 

===

 

یکی از همکاران تعریف می کرد که از رادیو شنیدم که ماشین سازی استخدام می کند و زود بهمراه پسرعمویم آمدیم تبریز و رفتیم استخدام شدیم ، کارگر ساده !! حقوق اول را که گرفتیم باورمان نمی شد که اینهمه پول داریم !؟ رفتیم زن و بچه را برداشتیم و آمدیم تبریز و گفتیم بالای شهر یک خانه ای اجاره می کنیم و کسی هم که ما را نمی شناسد ، صبح می رویم و شب برمی گردیم و اهل و عیال هم راحت باشند !! یک عصر که به خانه برگشتم ، خانم خبر داد که بچه با پسر همسایه دعوا کرده است و زده کله پسر همسایه را شکسته است !! منهم ماندم که چه کاری بکنم !؟ اول به پسرعمو خبر دادم بیاید خانه ما و دو فقره چوبدستی پشت در گذاشتیم برای دعوای احتمالی !؟ حوالی ساعت 9 شب بود که در را زدند و با احتیاط رفتم و در را باز کردم ... یک آقای متشخصی پشت در بود و بعد از سلام و خوش و بش گفت : " من همسایه شما هستم و صبح بچه ها با هم حرفشان شده است و ... گفتم شاید بخواهید بچه را تنبیه بکنید ، بچه هستند و ازاین مسایل پیش می آید !! و رفت " می گفت که برگشتم به خانه و به پسرعمویم گفتم : فردا برویم در فلان محله که قوم و قبیله مان آنجا بودند خانه بگیریم ، اینجا جای ما نیست ، ما چی فکر می کنیم و اینها چی فکر می کنند !؟!؟

 

این مورد واقعی بود و چند نفر از فامیل ها و دوستان شان آن را با همان کیفیت تعریف کرده بودند ...

 

پ ن : حوالی سالهای 46-47  که ماشین سازی تازه تاسیس شده بود ، اهالی شهر تبریز مخالف رفتن بچه هایشان به کارخانه بودند و البته مسایلی که با فرهنگ روز همخوانی نداشت ، در آنجا ترویج می شد!؟ برای همین از سر ناچاری ، بیش از هفتاد درصد کارخانه را از طریق تبلیغات و از روستاهای اطراف جمع کرده بودند و اغلب آنها هم چوپان و کشاورز بودند !! برای همین درست است که اولین قسمتی که زمان ساخت کارخانه راه افتاده قسمت آموزشگاه بود ولی آموزش برای چه کسانی !؟ و متاسفانه همان افراد چند سال بعد ، در زمان انقلاب ، بعنوان نیروی کار با تجربه ، جایگزین کارشناسان چکسلواکیایی شدند و وقتی ما ، دهه هفتاد ، جذب کارخانه شدیم ، بیش از نصف کارگران مفید-فعال کارخانه مدرک تحصیلی نهضت سوادآموزی داشتند ( که با ارفاق های زیاد داده بودند ! ) و حتی افراد کاملا بیسواد هم حضور داشتند ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 08:24

چه خاطره ی جالبی
سنگ پرانی در مدرسه کردند
یک انگشت پایین تر از چشم راست پسر خورده بود
الان هم جایش هست
شانس آورده بود به چشمش نخورد
ما هم اعتراضی نکردیم
یعنی با رفتن خارجی ها کارخانه دچار مشکل شد ؟
در اداره ما که اینطور نبود شش نفر انگلیسی داشتیم
همه رفتند
خیلی هم خوشحال شدیم
کار هم نخوابید

سلام
نه کار خوابید و نه کارخانه !!!؟ ولی به جایی هم نرسید ، از دولت پول می گرفتند به مردم حقوق می دادند ، تا همین امروز ...
وقتی هدف گزاری نباشد یک معلم هم می تواند رئیس دانشگاه بشود ، ولی اگر بگویند دانشگاه باید از این سطح و این آمار برسد به آنجا (!؟) شاید خیلی از روسای دانشگاهها پا پیش نگذارند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد