یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روز عرفه

روز عرفه در سالهایی که گذشت بیشتر از هر چیز ما را یاد پدر می اندازد ، یاد و خاطرش را به روز خوبی سنجاق کرد ، امروز سالگرد درگذشت پدر است ... روحش شاد

  

 

حوالی ساعت ۱۱ پدر برای دکتر وقت داشت و برادر بزرگم او را برده بود دکتر ، هر از گاهی می گفت اینجام درد می کند ( اشاره به قفسه سینه اش !) دکتر هم از آشناها و دوستان قدیمی پدر بود !؟ بعد از معاینه و کلی خوش و بش ( پدر آدم خوش صحبت و خوش مشربی بود ) به برادرم گفته بود :« حاج آقا از من سالم تر است !؟ » همه اشتباه می کنند ، خیلی ها از ندانستن و جامعه پزشکی از توهم دانستن !؟

 

برادرم او را ابتدای ورودی غربی بازار بزرگ پیاده کرده بود ، سر راهش می خواست برود نماز ظهر را در مسجد آیت الله خلخالی بخواند ... وضو را گرفته بود و پدرخانم برادرم زنگ زده بود که حالش مساعد نیست و خواسته بود پدر به جایش به مسجد او ( مسجد کوچک ) برود ... از داخل بازار مسیرش را آمده بود تا مقابل مسجد مقبره ، روی صندلی آینه فروشی که دوستش بود نشسته بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود و همانجا تمام کرده بود ... همان لحظه فردی بالای سرش بود و او را معاینه کرده بود و شماره تلفنی روی کاغذ نوشته و به مغازه دار داده بود و گفته بود :« اگر برای دریافت برگه فوت به پزشکی قانونی مراجعه کردند با این شماره تماس بگیرند » عصر آن روز فهمیدیم رئیس پزشک قانونی تبریز بود ...آآخرین شوخ طبعی اش هم قسمت مرد آینه فروش شده بود ، پرسیده بود  :« کجا می روید ؟» گفته بود :« با آب گرم مسجد خلخالی وضو کرفته ام می روم پیشنماز کسانی بشوم که با آب سرد مسجد کوچک وضو گرفته اند !؟ »

 

من کارخانه بودم برادرم زنگ زد و خودم را به بازار و مسجد مقبره رساندم ، کنار دیوار گذاشته بودند و پتویی رویش کشیده بودند ... عکسی بیادگار گرفتم ... یکی از معتمدین و کسبه قدیمی بازار کفش هم خبر را شنیده بود و خودش را رسانده بود ، خیلی سال  بود که باهم سلام و علیک داشتیم ...  وقتی مرا موقع گرفتن عکس دید ، پرسید :« حاج آقا را می شناختی ؟ » گفتم :« پدرم بود ولی دورادور می شناختمش !؟» ... به مردی که آنجا ایستاده بود و بیشتر از من به آدم پدر از دست داده شبیه بود گفت :« پنجاه سال است من این حاج آقا را می شناسم و نزدیک سی سال است که این جوان را می شناسم ... حالا متوجه شدم که اینها پدر و پسر هستند ؟! » 

 

در یکی از چند مجلس ختمی که در مساجد مختلف برایش گرفتند و ما فقط صاحب عزای نسبی حضور می یافتیم و برگزارکننده ها آشنایانش بودند ، همان مرد یواش در گوشم گفت :« من هم چهل سال پشت حاج آقا نماز خوانده ام ولی دورادور می شناختم ... تازه یک هفته است که می شناسم !؟»

 

زندگی پدر داستان های زیادی داشت و رفتنش یک قصه ماندنی شد ؛ همپای عرفه !! ... روح همه رفتگان شاد 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام جمعه 9 تیر 1402 ساعت 09:05

خداوند روحش را شاد کند و با اولیا محشور کند
توصیف زیبایی از پدر کردید به چیزهایی اشاره کردید
که کاملا قابل لمس بود
آدمهایی که تا آخر عمر ناشناخته می مانند

روح رفتگان شما هم شاد و قرین رحمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد