یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

۱_۲_۳_۴


۱_  امروز را روز جهانی مبارزه با مواد مخدر نامیده اند و پیامک و هشتک نه به مواد مخدر برای من نیز آمد ... انشالله پیش بسوی جهانی بدون مواد و موارد مخدر (!؟)

ولی پول زیادی در این تجارت خوابیده است و یکطرف هم مصرف کننده های نگون بخت و پولدار هستند و هر طور نگاه می کنم ، مبارزه به جایی نخواهد رسید !!؟



۲_ من گاهی اوقات وسط صحبت و نقل و قول یک چیزهایی بصورت خلق الساعه بیان می کنم که خودم دو برابر شنونده خوش به حال می شوم ...

مثلا امروز ظهر یک جایی منبر سرراهی گذاشته بودم و بحث از میزان مطالعه و جهان سوم و حواشی آن بود و گفتم :« فرهنگ غالب جامعه را باید در کف جامعه جست ، ارزش های جامعه در بازی های کودکانه تعریف می شوند ، هر وقت در بازی اسم و شهرت ، یک ستون هم بعنوان نام کتاب درج شد ، شاید در پنجاه سال آینده یک قدمی در راه افزایش مطالعه جلوتر برویم !؟»

 


۳_ ساعت ۸/۳۰ برایم یک فایل فرستادند در واتسآپ و متعاقب آن اس ام اس آمد که فایلب فرستاده شده برای چاپ ... زنگ نزده بود که مبادا همایون شاه (من!) خواب بوده باشد (!؟)

چند فقره سوراخکاری و رولپلاک کوبی داشتم ، انجام دادم و راه افتادم ... سرراه باید برای نوراخانیم در مهد ، لباس می بردم ، حوالی ظهر برنامه آب بازی داشتند ، پیامک مهد را بانو ندیده بود و صبح متوجه شده بود !!

با مترو رفتم تا ایستگاه شاهگلی و چند قدم تا اتوبان جنوبی شهر و سوار یک سمند شدم تا به چاپخانه دوستم بروم ... کمی پائین تر مرد مسنی سوار شد ، از آنها که حقش خورده شده و باید رئیس جمهور و یا حداقل استاندار می شد !!؟ و کمی پائین تر جوانی لاغرمردنی دست تکان داد ، راننده نگهداشت و جوان کاغذی در دست و داشت و با یک فارسی لهجه دار (!؟) پرسید من به این آدرس باید بروم ... باید به یکی از چند مرکز مهم شهر می رفت ... تا خواستم چیزی بگویم آن مرد از پشت سر بلند گفت :« باید دربست بروی !!؟» من اول فکر کردم از بغلمان ماشین زد ،  برگشتم عقب و گفتم :« فعلا دو تا آدم شهری اینحا نشسته اند تو خودت را جر نده !؟ » بنده خدا را انگار تریلی زیر گرفت ،  به جوان که معلوم بود سرباز بود گفتم :« از اینجا ماشین پیدا نمی کنی ، بیا سوار شو از یکی از خروجی های اتوبان با تاکسی برو ... گفت :« چقدر کرایه اش می شود !؟ » گفتم :« بیا تا آنجا را مهمان من برو ؟! »

سوار شد ، نه تنها لاغر مردنی بود ، بسیار هم عاجز و بی دست و پا بود ... پرسیدم :« بچه کجایی ؟ » گفت :« ایلام ... » گفتم :« ترک ها در تبریز غریب هستند !!؟ تو که از ایلام آمده ای ، غریب الغربایی !! » راننده گفت :« خروجی امامیه پیاده می کنم ، چند قدم برو تا میدان و بعد سوار تاکسی شو ... » گفت :« تا آنجا ( مرکز نیروی انتظامی بود !) می توانم پیاده بروم !» گفتم :« نه خسته می شوی ... » مرد از پشت سر نتوانست خودش را نگه دارد و به ترکی گفت :« حالا سربازها چند میلیون حقوق می گیرند !! اینها دروغ می کویند !؟ » اصلا انگار امروز خدا این دو را جلوی من گذاشته بود تا برای یکی فرشته رحمت باشم و برای یکی ملکه عذاب !!؟»  سرباز داشت پیاده می شد که پول درآوردم و چند تا اسکناس گذاشتم کف دستش و گفتم :« برو به کارت برس ، من ایلام عمو دارم از او می گیرم ... » و وقتی ماشین راه افتاد برگشتم عقب و بقیه پولها که دستم بود را به مرد نشان دادم و گفتم :« اینها درست است که مال من هستند ، بخاطرشان زحمت می کشم تا دستم بیایند ، ولی یک عده در اینها سهم دارند ... فقط مال من و خانواده نیستند ، یتیم و مسکین و در راه مانده و ... چرا بجای فکر مثبت ، به مردم دروغگو می گویید ... امروز شاید من یک میلیون از بابت سفارشی که دنبالش می روم بدست بیاورم ولی این چند هزاری که از دست دادم صد برابر آنچه به دستم خواهد آمد ارزش دارد !!؟ این سرباز از نظر مکانی برایم غریب بود و تو از نظر فهم و شعور ... » بنده خدا دید ناراحتم ،  چیزی نگفت و نشست تا من رسیدم و پیاده شدم ...

 


۴_ سر راه بازگشت از چاپخانه ، سفارش را با اینکه سنگین بود خودم بردم و تحویل دادم و یک هزینه اسنپ ماند توی جیب اش ... در مغازه دوستم نشسته بودم و گفت :« نسکافه درست بکنم ؟! » گفتم :« آب خنک داشته باشی ، افتخار می دهم و می خورم ! » گفت :« از دیروز یخچال اشکال داشت ، توی برق نیست و به شاگردش گفت برود برایم یک بطری آب معدنی بگیرد ... » شاگردش از من پرسید :« کوچک بگیرم یا بزرگ ؟!» با لحن نوراخانیم کفتم :« آخه مننن مگههه بچم !؟  » آبی که آورد نه تنها خنک که ایکی ثانیه تا یخ فاصله داشت !! یک لیوان پر کردم و خوردم و گفتم :« این لیوان اول برای خوردن و لعنت فرستادن بر یزید بود !!» لیوان دوم را ریختم و خوردم و کفتم :« اینهم برای رفع تشنگی بود !!» لیوان سوم را هم پر کردم و خوردم و گفتم :« این هم برای لذت بردن از خود آب بود !! »

داشت نگاهم می کرد که گفتم :« پول آب را دوستم داد ، آب را من خوردم ، ولی چیزی که تو می توانستی یاد بگیری از هر دو بالاتر بود !!»

 


۵_ همین حالا اس ام اس جریمه ماشین آمد ... یکی برای نبستن کمربند خود یا همراه و دیگری برای صحبت با موبایل در حین رانندگی !!؟

ولی حالم همچنان خوب است !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 6 تیر 1402 ساعت 14:41 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر جناب دادو ...

1- یه بار از همسرم پرسیدم چرا همه دنیا دنبال صلح و آرامش نیستن؟ آخه چرا اینهمه کشت و کشتار و خون و خونریزی؟
گفت اگه جنگی در دنیا نباشه ابر قدرتها اسلحه هاشون رو به کی بفروشن؟! اگه در کشورهای ضعیف جنگ راه نندازن منافعشون رو از کجا تامین کنن؟ مسئله پول و قدرته ..
حکایت مواد مخدر هم به نظرم همینه. مثلاً عکس روی بسته سیگار هشدار سرطان میده ولی مثل لوز و باقلوا انواع و اقسام سیگار وارد میشه. و البته در مورد "موارد" مخدّر نمیدونم!

2- جدیداً در بازی اسم شهرت ستونی برای کتاب لحاظ میکنیم. یعنی خوشبین باشیم به آینده؟!

3- بقول شاعر:
شکرانه بازوی توانا / بگرفتن دست ناتوان است.
خوش بحال اون جوان که با یک انسان نیک مواجه شده. و بد بحال اون آقای پارازیت افکن!! بخاطر طرز فکرش .. خدا خیر و برکت و رزق و روزی و سلامتی و شادی و آرامش به زندگیتون سرازیر کنه. و صد البته که خدا نیازمند دعای من نیست!

4- باز خاطره یادم اومد! پسرعمه ای دارم به اسم هادی که یکی دو سال از من بزرگتره. بچه که بود بهش یاد داده بودن وقتی آب میخوری بدون اینکه بعدش نفس بگیری، باید بلافاصله بگی، الهی شکر، سلام الله علی الحسین، لعنت بر قاتلان حسین. و این طفلک وقتی جمله رو تموم میکرد رنگ صورتش تقریبا کبود شده بود!!!!

5- جریمه که هیچ، ماجرای اون سرباز و کار شما، حال منو اینقدر خوب کرد که حتی اگه ماشینمو ببرن پارکینگ ملالی نیست!!

اینم بگم دیگه تمام!
تهران یه شوهر خاله داشتم که سالها قبل در 37 سالگی فوت شد.حاجی صداش میزدن چون عید قربان دنیا اومده بود. روحش شاد. ایشون تو خیابون که سرباز شهرستانی میدید میاوردش خونه به خاله م میگفت براش غذا بکش یا اگه غذا آماده نبود، چند تا تخم مرغ براش نیمرو میکردن میخورد، چای هم بهش میدادن با مقداری پول و بعد اجازه میدادن! که بره.
حاجی میگفت خودم دوران خدمت شهر غریب بودم خیلی بهم سخت گذشته حالا حس میکنم وظیفه دارم به سربازهای غریب تا جاییکه بتونم کمک کنم. روحش شاد واقعاً ..

سلام و درود
ممنون از درج کامنت بلند بالا

سلام جمعه 9 تیر 1402 ساعت 09:23

متن خوبی بود
ولی اون پیرمرد بنده خدا را گوشه ی رینگ گیر آورده بودی !
من از ایلامی ها خاطره ی خوش ندارم
ولی کار شما انسانی بود
چون زمان سربازی ما هم با معضل بی پولی و بی آدرسی روبرو شدیم و از طرفی فشار می آوردند که حوله و آینه و مسواک و خمیر دندان و دمپایی تمام گروهان باید ست باشد
و آنهم هزینه اش از جیب مبارک ما بود
دم یکی از همشهری های ما گرم
یک دفترچه حساب در گردش بانک صادرات داشت
چیزی شبیه کارتهای بانکی فعلی
پول می گرفت و قرض الحسنه می داد
***
سه لیوان آب خنک
من که جرئت نوشیدنش را ندارم
چون چهار لیوان باید پس بدهم
و اون هم با این پای چلاق سخته

سلام
روح پدربزرگم قرین رحمت ، می گفت اول خوبی کن و بعد سوال کن، چون سوال و جواب دست به خیری را کم می کند !!؟

سربازی دوران جالب و سختی ست ... کاش این جماعت داد می زدند ، « زن ، زندگی ، سربازی »

من خیلی کم آب می خورم ، متاسفانه ... ولی به وقت تشنگی از خوردنش لذت می برم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد