یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دو دیدار ...

امروز نوراخانیم باتفاق مادرش رفت مهد و من کار و سفارش ضروری داشتم و باید می رفتم چاپخانه دوستم ... قسمتی از مسیر را با مترو  رفتم ...

  

 

وقتی از مترو پیاده شدم یک نفر جوان را دیدم که چند نفر دیگر که لباس تعمیرات داشتند به دنبال خود می برد ، من داشتم از کنارشان رد می شدم که به اسم به من سلام داد ... یک لحظه توی صورتش ایست کامل کردم ولی نشناختم ، کلاه ایمنی هم سرش داشت !!؟


بقیه را راهی کرد و پیش من ماند و وقتی همه آنها باندازه کافی دور شدند ، با خنده گفت :« مرا نشناختید ؟» گفتم :« راستش را بخواهید نه ... ولی در برخورد یهویی، فیوز حافظه ام هم می پرد و دیگه بدتر ... » گفت :« من پسر ... خانم هستم !! » در یک ثانیه باندازه بیست و چند سال در مغزم مطلب بالا آمد !؟ مغز آدمی هزار بار از بهترین‌ کامپیوترها قوی تر است !! ( حالا یادم نیست داستان پدرش چه بود ولی مادرش در خانه های چند نفر از آشناها که مادرم سفارش کرده بود ، کار خانه می کرد!! ) واقعا از دیدنش خوشحال شدم ، می خواستم محکم بغلش کنم ولی سر کارش بود و منهم جلویم را گرفتم ( هرچند چند دقیقه بعد پشیمان شدم !) از مادرم همیشه سراغش را می گرفتم و می دانستم که هم درس می خواند و هم سر کار می رود ...


پرسیدم :« حالا در مترو مشغولی ؟! » گفت :« بله ، بعد از تمام کردن دانشگاه آمدم در مترو کار می کنم ... » گفتم : " تو در کدام ایستگاه، دانشگاه را تمام کردی !؟ " گفت : " فوق لیسانسم را گرفتم و فعلا کفایت می کند " ، خیلی خوشحال شده بودم و نمی خواستم معطلش کنم ، شماره موبایل مرا گرفت و خداحافظی کردیم ...

 

بقیه مسیر را سوار تاکسی شدم و حواسم به ملاقاتم با آن جوان بود و بدبخت راننده هم هی حرف می زد و من نمی شنیدم و حرفهایش هرز می رفت !!؟

 

دوستم رفته بود مکانیکی تا ماشین را بدست تعمیرکار بسپارد و برگردد ، تا بیاید من تقریبا کارهایم را تمام کرده بودم ... آمد نشست و کمی حساب و کتاب کرد ، دو و پانصد برای فلان جای ماشین ...  و هشتصد برای خرید فلان چیزها ... و یک و سیصد برای فلان و ... ششصد هم برای چراغهای راهنما و عقب و ... تازه اینکه دستمزدها مانده بود !!؟  بعد از تعمیرگاه زنگ زدند و دوباره رفت ...

 

همسایه اش آمد سراغم که چایی گذاشته ام و چند قلم دمکردنی و جوشاندنی و ... زده ام ، لیوانت را بیار که حیف است از دست بدهی !؟ دو تا صندلی گذاشت بیرون و نشستیم برای چایی ؛ من تا چایی ام سرد شود کمی داستان گفتم و شروع حرف از کاشت درخت پسته بود و من رفتم سراغ خاطرات سی سال پیشتر و اینکه یکی مرا با موتور برده بود قسمت های شوره زار شهر ایلخچی و می گفت :« می خواهم اینجا کمی پسته بکارم ! » حالا آن قسمت ها همگی باغ پسته شده اند ... و حرف از یک غذاخوری خیلی مشهور در آن روزگاران شد ؛ غذاخوری اَمَن ( الف و میم با فتحه !؟ ) یک غذاخوری بسیار لوکس و قیمت بالا که کارمند جماعت از شیشه هم نمی توانستند به غذاهایش نگاه بکنند !؟ و هم اینکه بندرت کسی می توانست یک پرس غذا را بخورد ؛ البته من چندبار از این امتحان بزرگ ، سربلند و شکم پر بیرون آمده بودم (!) و پاتوق دکترها و بازاری جماعت بود ؛ خاصه از آن دسته شهرت بازها ؟! ... آن زمان رستوران شیک اصلا یادم نمی آمد که در آن سطح بوده باشد !! ... البته من بدلایلی چندبار توفیق حضور داشتم که هر کدام داستانی خاص دارد !!همین حالا یاد آن شیشلیک های افسانه ای و چلو گوشت هایش افتادم که در داستان های هزار و یک شب هم نظیر نداشت !!

 

همان لحظه مرد قد بلندی با یک پیکان داغون آمد و یک قوطی یک لیتری روغن گرفت و رفت , از آن ماشین ها بود که هر روز باید یک لیتر روغن می ریختی !!؟ ... همسایه دوستم آمد نشست و گفت :« این را شناختی ؟» با خنده گفتم :« من آشناهایم اغلب لکسوس و مازاراتی ( حالا نمی دانم این آخری ماشین هست یا موتور می باشد !؟ )سوار می شوند !! » گفت :« واقعا نشناختی ؟!» گفتم :« نه ... چرا باید می شناختم ؟!» گفت :« این تنها پسر همان صاحب غذاخوری اَمَن بود دیگه !! » گفتم :« نهههههههه ... اَمَن بغیر از آن غذاخوری ، کلی زمین و املاک داشت !! » گفت :« حالا از آنهمه این پسر مانده با یک ماشین خاور قراضه و همین پیکان داغون که هر دو را بدهد من با پرایدم عوض نمی کنم !! »

 

هر چی صبح خوش به حال شده بودم ، خون دماغ شدم ؛ این دماغ را دِماغ بخوانید تا بدانید چه فشاری به مغزم آمد !!؟؟ یعنی در عرض بیست و پنج سال یکی از پائین حرکت کرده بود رو به بالا و یکی همزمان از بالا حرکت کرده بود بطرف پائین ؛ کجا از همدیگر رد شده بودند را نمی دانم ولی حالا یکی شده بود رئیس تعمیرات مترو و دیگری داغون تر ازماشینی بود که سوارش شده بود !!؟

 

پ ن1 : ما اعتقاد داریم که از پس پرده زندگی هر کسی فقط خودش و خدایش خبر دارد ولی مواردی را پشت سر صاحب غذاخوری امن ؛ من چندبار شنیده بودم!! یکی اینکه در آنجا اسراف مواد غذایی فوق العاده شدید بود ، تقریبا دو سوم هر پرس غذا بیرون ریخته می شد !؟ و پیشآمدی چنین را برایش حدس می زدند !؟ ... یکی هم اینکه یکبار همان آدم خواسته بود در مناسبتی خیرات بدهد و از اهالی کسی نرفته بودند و بقولی از همان روز حساب اعتباری اش دستش آمده بود... ولی با من مهربان بود و محترمانه برخورد می کرد ، چاپخانه چی یک شهر کوچک بودن کم اعتباری نبود !!

 

پ ن 2 : دوستم آمد و دوباره حساب و کتاب کرد و شش میلیون و نیم پیاده شده بود !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 07:41

توی مغازه دو تا پسر بچه مراجعه کردند
لباس کاراته تنشون بود
سن حدود هشت سال
گفتم بچه ها می دونستید که من کمربند مشکی دارم !
هر دو گفتند واقعا !
گفتم آره
بعد بلوز را بالا زدم گفتم اینا
از بازار چند سال پیش خریدم
تازه فهمیدن شوخی می کنم
چند سال بعد
یک پسر ورزشکار وارد مغازه شد
و گفت حاجی یادته گفتی من کمربند مشکی دارم
گفتم آره
ماشاالله چه بزرگ شدی

خاطرات خط کش گذشت زمان هستند...

نگین پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 12:32 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر همشهری دادو


بعضیا از عرش به فرش میرسن و بعضیا برعکس.
به نظرم غیر از تلاش و همّت خیلی چیزهای دیگه دخیله. گاهی موقعیت هایی برای کسی جور میشه که برای دیگری نمیشه.
و البته که تلاش و پشتکار حرف اول رو میزنه.


و اینکه من بشدّت به کارما و گرد بودن زمین اعتقاد دارم. اعمال آدم عین بومرنگ به خودش برمیگرده. دیر و زود داره اما سوخت و سوز، نه ...

خانمی در فامیل دور، بشدت زبان تلخ و گزنده ای داشت و هیچکس از شرّ زبانش در امان نبود. چند سال آخر عمرش به یه بیماری عجیب مبتلا شد که زبان و دهان و گلو کلاً متورم و دردناک و پر از تاول شده بود و دکترها گفته بودن دارویی نداره. گرچه منم از دستش بسیار زخم خورده بودم و فکر میکردم این تاول ها هر کدومشون زخم زبان هاییه که به دیگران زده و دلشون رو شکسته، ولی خدایا تو ببخشش و شفاش بده.
ولی عمرش به شفا نرسید ..

سلام
در هر شرایطی که باشیم نیازمند لطف و عنایت خدا هستیم ، از هر کجا می شود به مدارج بالا رفت و هم می شود به پایین سقوط کرد ... برخی از موفقیت ها پرتگاه سقوط هستند و برخی شکستها پله نردبان موفقیت
روحش شاد ، به شفای دوم رسیده بودند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد