یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

غذا در عزا !!

باتفاق بانو دعوت بودیم برای ناهار ، پدر همکارشان که دورادور ساام و علیکی داریم فوت شده بودند و از قضای فرصت (!) و همچنین از قدر بانو (!؟) تمام مراسمات را حضور سبزمان صفا داده بود ...

 

جمعه برای مراسم چهلم هم رفتیم و بعد باید می رفتیم برای ناهار ، نورا خانم را به مادربانو سپردیم ، خورشت قیمه روی گاز بود ...  و راهی شدیم ، بانو اعتقاد داشت هنوز زود است ولی تحربه به من ثابت کرده بود که جایی که از همه غریبتریم باید زودتر برویم ولی جایی که از همه آشناتریم ، بموقع رفتن خوب است و چند دقیقه دیر رفتن بهترتر !!؟

 

وارد شدیم و چند نفر بیشتر نیامده بودند ، به حکم «زن ، زندگی ، آزادی » مراسم ناهار مختلط بود و چه اختلاط ناهمگونی (!) دو نفر با چادرمشکی نشسته بودند با رعایت همه جوانب و سر همان میز چند نفر با پوشش متوسط و احیانا آزادانه تر !؟ برای من زیاد خوشآیند نبود ، ولی تنها کسی مه کمتر اذیت می شد من بودم !!؟ بانو مراقب شلوغ بازی های من بود (!) میز ما یک میز ده تفره بود با یازده صندلی (!) تقریبا سی درصد فضای میز را یک گلدان و گل مصنوعی اشغال کرده بود (!) اصولا توجه به جزئیاتی که در اطراف هستند برایم جالب و آموزنده است ... کسانی که وارد می شدند با دیدن جمع مختلط کمی شوکه می شدند (!) خانم هایی که تنها و یا باتفاق دوستانشان آمده بودند برای حضور سر میزی که مرد دیگری نشسته غالبا مردد می مانند !! یک جمع چهارنفره از بانوان به میز ما آمدند ، با کسب اجازه نشستند ، دکتراهای زبان انگلیسی بودند و احتمالا هیئت علمی دانشگاه ؛ شاید آزاد و شاید یکی از چند نوع دیگر ولی ابهت و پرستیژ هیئت  علمی دانشگاه ملی را نداشتند !! و کمی بعد یک مرد بهمراه دو بانوی چادری از نوع یک چشم نامریی نیز اضافه شدند !!؟ تقابل خانم ها با هم آموزنده بود ؟! هر دو جناح بنوعی حضور دیگری را برنمی تابیدند و البته با یک رفتار مودبانه و سیاستمدارانه !!؟ شده بودیم نه نفر ...

 

بانوان دانشگاهی داشتند حرف می زدند و البته موضوعات شخصی که زیاد مناسب طر میز ناهار با عده ای غریبه نبود ، مثلا از چکاپ دوره ای و جپانتر از سن نشان داده شدنی که مایه تعجب یک خانم منشی آزمایشگاه شده بود و بلافاصله رفتن به فاز غیبت و اینکه رویا با اینکه چند سال از من کوچکتره ، چند سال بزرگتر از من دیده می شود !!؟ ولی دروغ می گفت و همان پنجاه ساله را نشان می داد ... حتی لاک صورتی که زده بودششماه در جوانتر نشان دادنش کمک نکرده بود ... هروقت از این دست فرمایشات می کرد من که تقریبا تمام سالن را نگاه می کردم ، نکاهم را بطرفش می گرفتم و بانو می گفت که اینقدر تابلو نگاهش نکنم !!؟ ولی وقتی کسی تابلو حرف می زند دوست دارد شنیده و دیده شود ... جامعه یک دانشگاه بی در و پیکر با امتحانات جزوه باز است !!؟ روی هم رفته سر میز ما باندازه دو کیلو جواهر وجود داشت ، با احتساب انگشتر تقره من !!!؟ بعضی ها بطرز زننده ای بزرگ بودند ...

 

( اگر شعار زن ، زندگی ، آزادی را به رفراندم بگذارند ... احتمال اینکه هشتاد درصد مردها شرکت کنند و رای مثبت بدهند وجود دارد ، در حالیکه بیشتر از بیست درصد خانم ها به آن رای مثبت نمی دهند !!!؟ )

 

کمی بعد پیش‌غذا آمد و بعد سالاد ، سوپ از یاد رفته بود و شاید به ترافیک خورده بود و بعد از آنها سر میز آمد ..‌.  و کمی بعد برای هر میز دو دوری بزرگ آمد ، یکی ادویه پلو با مرغ و دیگری باقالی پلو با ماهیچه!!! بجز مردی که کنارم نشسته ، قیافه بقیه همراهان ، به این دوری ها نمی خورد !! به جز من و همسایه ام که بشقابی پر کرده بودیم ، دیگران در مجموع یک بشقاب غذا کشیدند و دوری ها از دور پر ذیده می شد ، واقعا اسراف سنگینی بود !!!؟ غذایم را خوردم و باز بیکار شدم ، یکی از خانم دکترها باندازه یک کپسول آموکسی‌سیلین گوشت برداشته بود و سعی داشت با قاشق و چنگال آن را بدراند !!! کمی بعد یکی از آنها  که معلوم بود اخل میز را زیرنظر دارد ، دوری ماهیچه را فرستاد بطرف من ، البته از طریق دیپلماسی بانو ، و من نه اصرار داشتم و نه تعارف ، یک فقره ماهیوه باتفاق استخوان مربوطه را توی بشقابم گذاشتم و با همان اشتهای ابتدای کار خوردم ... بانو اصولا گوشت قرمز نمی خورد و ماهیچه هم که اصلا  و داشت به غذاخوردن من نگاه می کرد ... بعد از اتمام کار به بانو کفتم زود برویم و قبل از اینکه در خانه ناهار را تمام کرده باشند ، خودمان را برسانیم !!!؟

 

مراسم پرفیضی بود ... معلوم بود که مرحوم آدم خوبی بود ... انشالله که او هم از این اطعام و احسان فیضی برده بوده باشد !! نصف غذاها روی میزها مانده بود ، وضعیتجوری نبود که مردم ظرف یکبار بخپاهند و از غذاها ببرند و مطمئنا سگ ها و گربه یک سور اساسی برای عصرانه داشتند ... واقعا اسراف روی میزها موج می زد ... بقول شاعر : لاف عشق و گله از یار بسی لاف دروغ / عشقبازان چنین مستحق هجرانند !! همه از گرانی شکایت می کنند و در عین حال گاز زندگی را گرفته اند و به پیش می تازند !؟!؟

 

وقتی به خانه رسیدیم ، ال خانه سر میز ناهار بودند ... تعارفی زدند و منهم  نشیتم و چند قاشق برنج و قیمه همراهی کردم ... سخت ترین کارها ، دل همه را در دست داشتن است !!؟


نظرات 1 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت 17:37

روانش شاد باد
یک بار در مراسم تحریم دختر عمه ی حاج خانم شرکت کردیم
البته برای حاج خانم بهانه بود در واقع برای اقوامش دلتنگ بود و اشتیاق دیدار فامیل را داشت
مراسم کاشان ما هم تهران
یادم نیست چه وقت حرکت کردیم تا به مراسم مسجد رسیدیم چهره ها همه ناشناس صاحب عزا را پیدا کردم و گفتم من فلانی ام دوماد فلانی
فکر کنم نشناخت‌
مراسم که تمام شد بساط شام در منزل چیده شد و عذا چلو کباب برگ بود
حالا ما هم غریب بین همگی
برنج را کشیدیم و کباب هم رویش
ولی گوشت انگار لاستیک بود با قاشق و چنگال حریفش نشدم آنرا کنار گذاشتم و برنج تنها را نوش جان کردم
بعد بسمت تهران راه افتادیم
ولی پدر صاحب بچه در آمد تا خودم را به منزل رساندم
از اون زمان هایی بود که باید پلک را با چوب کبریت بالا نگه می داشتم

سلام
هر بازی قاعده ای دارد و این مراسمات هم ریزه کاری ها و شگردهایی دارد که بواسطه حضور زیاد بدست می آید ... غریبه بودن در یک مجلس ، عموما ، سخت و جانکاه است !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد