یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مشغولیت بعضی ها !!

 

بعضی ها خودشان را سرگرم  می کنند !! بعضی ها همیشه سرشان گرم هست !!بعضی ها هم بعضی ها را اجیر می کنند تا دیگران را مشغول نگه می دارند !! بهرحال تا اجاق زندگی گرم است (!) دیگ مشغله می جوشد ...

  

 

این روزها روزی برای مولوی کنار گذاشته شده است و مثلا در این روز مولوی را گرامیداشت می کنند !! مقدار زیادی ریخت و پاش سازمانی و اداری می شود که نفعی به حال مولوی ندارد !! و جناب مولوی فقط از بنر دارد آنها را تماشا می کند !! مقدار زیادی حرف هم در دنیای مجازی ریخته است و هر کسی دارد سر ارثیه معنوی مولوی چانه می زند !! مردی که به گستره ی دو هزار کیلومتر هوادار دارد ، باید هم گرامی داشته شود !! ولی خواندن داستان زندگی او نشان می دهد که 90درصد هوادارانش بیخود خودشان را معطل کرده اند ... او  از ماوراءالنهر به ایران گریخته برای نجات جانش (!) و بدلایلی که معلوم هست (!) نتوانسته در ایران بماند (!) و ادامه مسیر داده و در ترکیه سکونت کرده است !!! بنده خدا هم غربت جغرافیایی داشته (!) هم غربت زبانی داشته (!) و هم آثارش نشان می دهد که در فضای ناجور عقیدتی و فکری می زیسته و غربت فرهنگی هم داشته (!) ... اگر در زمان حال زنده می بود باید زیر پرچم پناهندگان و جابجا شده گان و بیجاماندگان (!) سازمان ملل زندگی می کرد ولی خب ... وقتی آدم ارث خوبی از خودش بجا بگذارد (!) همسایه هم تلاش می کند تا خودش را بجای فامیل دور جا بزند !!

 

یک نمونه از شعر او نشان می دهد که بی دلیل نیست که می تواند همه را زیر پرچم خود جمع نماید !! ببینید چقدر انسان می توانند از این بیتها برای تفاخر کردن و احیانا جدال کردن با هم استفاده بکنند ... هم به درد عاشق می خورد و هم به درد عارف (!) هم به درد جوان مجرد می خورد و هم می تواند زمزمه ی تازه نامزد کرده بشود (!) هم به درد سیاسی لامذهب می خورد و هم به درد مذهبی گوشه گیر ، حتی به درد قمارباز هم می خورد ؛ چه در زمان بُرد و چه در زمان باخت (!) به کارِ شکارچی و کارگر معدن و ... هم می آید ... می شود با آن شعار انتخاباتی ساخت و احیانا بعد از شکست در انتخابات با آن به حریف و هوادارانش تاخت (!)

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

   کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌ هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ ست بی‌ وفا

من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفا ها همی‌ زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌ شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌ های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویا ترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌ گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌ نشود جسته‌ ایم ما گفت

آن که یافت می‌ نشود آنم آرزوست

پنهان ز دیده‌ ها و همه دیده‌ ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد

یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌ گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ ست

وان لطف‌ های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌ شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد