یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

قدم زنان !!

 

دیروز صبح حوالی 6 از خواب بیدار شدم !! حال دوباره خوابیدن و دوباره خودم را به خواب زدن را نداشتم ( کاری که خیلی ها خوب از عهده اش برمی آیند !! ) اگر روزی از من می خواستند تا در برنامه ی زندگی ملت همیشه در صحنه دست ببرم و تغییری بدهم (!؟) مطمئنا تیک این قسمت از زندگی روزانه شان را برمی داشتم !!!

  

 

بلند شدم و تی شرت - دمپائی کردم ( همان شال و کلاه کردن ا زنوع تابستانی اش !! ) و راه افتادم و رفتم طرف پارک شاهگلی !! از خانه ی ما تا شرقی ترین ورودی شاهگلی بیشتر از 5 دقیقه نیست !! چند قدمی رفتم و روی نیمکتی نشستم ... نسیم خنکی می زد و هر کاری غیر از تنفس آن هوای تمیز ، اشتباه و اسراف بود !!! البته به یکی دو نفر هم آدرس نزدیک ترین نانوائی را دادم ... مسافر بودند و شب در خنکای شبهای شاهگلی تا صبح یخیده بودند !! اولی آدرس نزدیکترین نانوایی را خواست و آدرسی که به او دادم هم کوتاه بود و هم خلاصه !! دومی ولی سوال متفاوتی پرسید و گفت از کجا می توانم نان بگیرم !؟ و این خیلی فرق می کرد و برای همین آدرس او کامل تر و طولانی تر شد !؟!؟ هم آدرس نان تافتون را دادم و هم آدرس سنگکی و هم آدرس بربری و هم نان روغنی !!! نوع سوال هر کسی به جوابی که می گیرد خیلی ربط دارد !! مثل تلاش هرکسی و نتیجه تلاشش !!

 

حدود یک ساعت یروی آن نیمکت بودم و کم کم ترددها زیادتر شد !! غالبا از نوع ورزشکاران سن بالا و توصیه پزشکی بودند !! به من هم چپ چپ نگاه می کردند ، انگار پول گرفته بودم بیایم ورزش صبحگاهی بکنم و روی صندلی نشسته و از زیر وظیفه ام شانه خالی کرده بودم !! شاید هم به حال خوشم غبطه می خوردند ... فک و فامیل و اطرافیان دور و نزدیک را مهمان یک یاسین و فاتحه اشرافی کردم ( یک چیزی مثل زرشک پلوی اعیانی ! ) و بعد کمی بالاتر رفتم و روی چمن ها دراز کشیدم و یک ربعی رفتم توی یک چرت اعلاتر !!! با صدایی بلند شدم و دیدم یکی از این مسافران بدخواب شده (!) کمی آن طرفتر از  بالای سرم ، دارد از درختی توت می خورد !!! یکی نبود بگوید کله ی سحری ، ناشتا ، توت خوردن دیگر چه صیغه ای هست !!؟ من که به رسم مهمان نوازی اصلا نمی توانستم بگویم !؟

 

===

 

از دیروز ذهنم درگیر ترانه ای بود که در پست قبلی نوشته بودم و چندین بار مسیر سی و چند ساله ی حالا تا زمان دبیرستان را رفته و برگشته بودم !! صبح بعد از بازگشت از خانه ی مادربانو ، نوراخانیم و مادرش رفتند خانه و من رفتم دوری بزنم و برگردیم !!! به سه نفر زنگ زدم و همه شان درگیر کاری بودند !؟ ناگهان از ذهنم گذشت که یکی از دوستان زمان دبیرستان را پیدا بکنم شاید این افکار از ذهنم پاک بشود !!! یک مثل روسی هست که می گوید :" با هر چیزی که مریض شدی ، با همان خودت را درمان کن !! " ( این مثل روسی خیلی گران بدستم آمده بود و امروز همینجوری در راه اعتلای فرهنگ روان درمانی ، ارزان تقدیم خدمتتان کردم !! )

 

به دوستی زنگ زدم و لبیک گویان از خانه کشیدم بیرون تا بیاید باهم برویم و کمی در شاهگلی قدم بزنیم !! و تا او بیاید به یکی دیگر هم زنگ زدم ولی تا بیاید جواب بدهد (!) یک منبر سخنرانی گوش دادم (!) شما هم از این دوستان دارید که برای صدای پیشواز یا پسواز از سخنرانی استفاده می کنند !؟!؟ نمی دانم چه انگیزه ای دارند ولی نپسندیدم !!! و خلاصه تماس قطع شد و چند دقیقه بعد خودش تماس گرفت و خواب آلود تشریف داشت (!؟) بنده خدا درس خوان کلاس مان بود و بعد از کلی تلاش پرستاری خوانده بود !! و حالا در کسوت پرستاری بود و شب کشیک بود و در حال استراحت بود که من تماس گرفته بودم !!؟ گفتم : " اولا باید بموقع شروع به کار می کردی تا بموقع هم مثل ما بازنشسته بشوی !! دوم اینکه وقتی تو شیفتی کار میکنی باید در تلفن زدن پیشقدم بشوی وگرنه ما در زمان های استاندارد مخصوص آدمها تماس می گیریم !! " بنده خدا هیچوقت حرفی برای دفاع از خودش نداشت !؟!؟ دیدار با او را به زمان دیگری موکول کردم  و نرسید که هم رکاب بشویم ...

 

دوست زمان دبیرستان را دیدم و چند قدمی باهم راه رفتیم ... انگار  سی و چند سال پیش از مدرسه خارج شده بودیم برای قدم زنی ... کمی کمردرد داشت و بیجا هم نبود چون چاقی موضعی آنهم در اطراف کمرش توی چشم بود !! گفتم کمی به خودت برسی بدک نیست !؟ کمک حال کمرت هم می شود !؟ گفت نه زیاد هم چاق نیستم ! گفتم پس اول پیش یک چشم پزشک برو ! وقتی این را نمی بینی ( اشاره به شکمش کردم ) نمی توانی رفعش بکنی !!!  یک سال بیشتر بود که بازنشسته شده بود !؟ از کارمندان غیرخدوم و همیشه غرغروی اداره نامحترم دارائی بود !! اوضاعش خوب بود ولی رفع گلایه از او نمی کرد !! کارمند باشی و دو بچه بزرگ داشته باشی و دو فقره آپارتمان هم داشته باشی و باز گلایه مند باشی !! من نمی دانم برخی از دست پاکانِ زحمتکش که به زحمت خرج خانه اجاره ای و خرج شکم زن و بچه را تامین می کنند و در مایحتاج اولیه فتیله پیچ شده اند (!) باید از چه کسی و چه چیزی شاکی باشند !!!

 

گلایه داشت از روزگار و از مملکت و از زندگی ... گفتم : " می دانی چرا گلایه مندی !؟ چون برای زندگی ات عرق نریخته ای !! " می گفت که می خواهد برود در ترکیه زندگی بکند !! پرسیدم : چه چیز این کشور را نمی پسندی !؟ کشور به این بی نظمی !! از کجا می خواهی پیدا بکنی !؟ اینهمه آزادی نه در جنگل آمازون پیدا می شود و نه در صحرای بزرگ آفریقا !!؟؟ نویسنده هستی و کتابت زیر چاپ نمی رود !؟ یا کسی سراغ پول های بی حساب و کتابت را می گیرد !؟ گفت : من می خواهم اسم دخترم را عوض بکنم و نمی گذارند !؟ چهل سال است آخوندها پایشان را گذاشته اند روی حلقوم مردم  !! گفتم : فکر کنم پدرت از تو بزرگتر بود !؟ خدا رحمتش بکند !! اسمش عمران بود !! انتخاب اسم او هم توی این چهل سال گذشته بود !؟ یا اسم خودت که حسن هست را ده سال قبل از انقلاب گذاشته بودند !! یا از اداره به تو فشار آورده بودند که اسم دخترت را مذهبی انتخاب بکنی !! برای خارج رفتن بهانه ای بهتر از این پیدا نکردی !؟

 

رفته بود ترکیه و سوال کرده بود و می خواست یکی از آپارتمان هایش را بفروشد و در ترکیه یکی بخرد و آنجا باشد و این را هم بدهد اجاره !! ولی مانده بود کجا برود !؟ کمی راهنمایی کردم که آنکارا به آن دلیل به دردت نمی خورد !! و استانبول به این دلیل !! و ازمیر هم که تو به دردش نمی خوری !! و پیشنهاد دادم برود آنتالیا و ظهرهای تابستان ، کنار ساحل ، آبدوغ فروشی راه بیاندازد !!!

 

شاید این دو پاراگراف را شما تلخ ببینید ولی همه ی اینها با خنده های متوالی و بلند ارائه می شدند و کلی سر این حرفها خندیده بودیم !!!  تا یک جایی رفتیم و محوطه ای را نشانش دادم و گفتم : " یادت می آید می آمدیم و اینجا پتو پهن می کردیم و به جای درس خواندن !! تا عصر فوتبال بازی می کردیم !!؟ " گفت : " هنوز عکس هایش را دارم ! " گفتم : " اگر آن روزها درس می خواندیم حالا همه مان دکتر بودیم از نوع شاخدارش !! " گفت : " خیلی هم بهتر که نخواندیم و دکتر نشدیم !! حداقل راحت به گذشته مان سر می زنیم و خوشبخت تریم !! " گفتم : " اگر رفتی استانبول ، از آنجا زنگ بزن تا راهنمائیت بکنم که پیش کی بروی و چکار بکنی !؟ " گفت : " تو نمی خواهی بروی !! " گفتم : " من ... نه ... !!! " گفت : " البته تو آن زمان ها هم کلهات خراب بود !؟ " گفتم : " سال 75 یکی سر نرفتن به کانادا، به من گفت ابله !! و من مانده ام که او در آن زمان کوتاه مرا چقدر خوب شناخته بود !! "

 

بنده خدا نفس اش بند آمده بود و عرقریزان راه می آمد و گفت : " من صبح ها یک ساعتی برای ورزش اینجا می آیم ولی در عرض یک هفته اینهمه راه نمی روم !! " گفتم : " یادت هست در فیزیک تعریف کار چی بود !؟ جابجایی نیرو را کار می گویند ولی در کتاب ها ننوشته بودند که نشانه اش عرق کردن است !!  "

 

عکسی هم گرفتیم ، سلفی ، بیادگار ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
اسیه جمعه 11 تیر 1400 ساعت 16:43 http://neqzan.blogsky.comا

سلام مگه اسم دخترشو کی انتخاب کرده؟چی گذاشته که حالا پشیمانه؟؟؟؟
هرکسی بنوعی ناراضی هیت حتی همونایی که همیشه توصیه میکنن نیمه ی پر لیوان را ببینید. نمی دانم چه خواهد شد

سلام
نمی دانم شاید حالا دوست دارد یک چیزی مثل اسم خارجکی باشد که باکلاستر باشد !!
نارضایتی همیشه خواهد بود ، درصد کمی از درک شرایط موجود ناراضی هستند و درصد بالایی از عدم درک شرایط موجود !! و هر دو البته که حق دارند

پروفسور جمعه 11 تیر 1400 ساعت 16:50 http://otagham.blogsky.com

کاش این به این تیک ه دسترسی داشتی
من هر کاری میکنم، بعد از بیدار شدن دوباره میخوابم!

البته خود را به خواب زدن فاجعه تره !!

ترانه جمعه 11 تیر 1400 ساعت 18:06 http://taraaaneh.blogsky.com

سلام. چه دلیل با مزه ای برای مهاجرت داره واقعا. یعنی همه مشکلاتش حل شده فقط تغییر اسم دخترش مونده.
چقدر خوبه که با دوستهای دبیرستانتون در تماس هستید. آدم با دوستهای قدیمش احساس جوانی میکنه انگار که برگشته باشه به اون دوران.

سلام
تنها دلیل که نیست !! بلکه دلیلی که بتواند ذکر بکند هست !؟ اصولا ما مردمی بی نهایت منافق تشریف داریم که در مبارزه ای تن به تن با کفار روزگار می گذرانیم !!!
دوستان قدیمی انگشت شمار هم که باشند ، بسیارند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد