یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

رفتی و رفتن تو فرقی نکرد جانا !!

 

من قبلا هم گفته ام که اگر یک مشاور خوب پیدا بکنم ، چند نوبت باید بروم برای جراحی روانی !! دیشب خبر رسید که فلانی فوت کرده است !! بهترین سهمی که از زندگی برده بود بالای 80 سال سن بود !! بهترین سهمی که بابت اینهمه سال به زندگی بخشیده بود را نمی دانم !!؟؟

 

 

چند وقت پیش کلاهم توی هم رفته بود ، یک عده از موقعیت اش استفاده کرده بودند و از او سواری گرفته بودند !! او هم چند جا پشت سر هم من حرف زده بود!!  و شاید توهینی هم کرده بود !! یکی دو سال بعد که آن سوی سکه ها پدیدار شدند و چندتا پرده پائین افتاد (!)  یک جایی آمد پیشم و از من بابت مسایلی که گذشته بود عذر خواست و حلالیت خواست !! سر و کاری با او نداشتم (!) ولی نمی دانم چرا هیچوقت چراغی که بی جهت بخاطرش در ذهنم روشن شده بود (!) و خاموش شده بود (!) را دیگر روشن نکردم !! دیشب وقتی خبر فوت اش را شنیدم ، بی اختیار این مصراع سنگین را سرودم !!! " رفتی و رفتن تو ، فرقی نکرد جانا " می توانستم چند تایی هم اضافه بکنم ولی شعر بلند سرودن ، شغل شاعرجماعت است (!) از ما به یک اشاره کردن کافی است ...

 

===


دیشب خبر رسید که همسر ملکه انگلستان فوت کرده است ... بنده خدا از بس زندگی کرد ، مرد !! اگر شناسنامه اش را درست گرفته باشند بالای صد سال عمر کرده بود و چقدر هم شاهانه زندگی کرده بود !! البته من همیشه دلم به حال ولیعهد انگلستان می سوزد که بیش از پنجاه و اندی سال در نوبت سلطنت مانده است !! و حالا خودش پا به گور تشریف دارد و کم مانده تا لب چشمه ی سلطنت ، تشنه از دنیا برود !!! و از یک بابت او رکورد دار است و رکورد مظفرالدین شاه را که پنجاه سال ولیعهدی در کارنامه اش داشت را شکسته است !! به دوستی که خبر فوت همسر عمه جان ( ملکه انگلستان ) را داده بود و البته تجدید مجردی در سن بالای 94 سال (!) و احتمال داشتن علاقه به ازدواج مجدد (!)  این ترانه را می خواندم که یه دختر دارم  ... /  بنده خدا پشت گوشی غش کرده بود از خنده !! انتظار نداشت در ادامه این خبر تاسف برانگیز من بروم روی فاز طنز و خنده !! و در ادامه گفتم : " بهترین گزینه برای ملکه انگلستان این است که بیاید و صیغه ی آیت ا... جنتی ما بشود و بنشینند آخر عمری یک تاریخ جامع صد ساله بنویسند!!  "

 

===


اعظم دلخوشی این روزهای ما حرف زدن ها نوراخانیم می باشد !! چیدمان و کلمات و ترکیبات تازه اش فوق العاده دلچسب است !! مثلا دیشب که بیرون تشریف داشتیم و ماشین گردی می کردیم به من می گفت : " نورا کوک آل ، آغ کوک آل ، قره کوک آل ... جویس آل ... آیس کریم آل " ( برای نورا شیر بگیر ، شیر سفید بگیر ، شیر کاکائو بگیر ... آب میوه بگیر ... بستنی بگیر )

 

===


چند روز پیش با نوراخانیم رفته بودیم پارک شاهگلی که ساعتی را به قدم زدن بگذرانیم ... مثلا دور پارک را نوار زرد کشیده بودند و معلوم نبود می خواستند  آنها که داخل پارک هستند بیرون نیایند !! یا از بیرون به آنها اضافه نشوند !! مردم ما خودشان اهل رعایت هستند !! مثلا یک جمع حدودا ده نفری متشکل از خانم های مسن صندلی شخصی گذاشته بودند و با فاصله ی دو متر از هم (!) دورهم نشسته بودند !! و یک سبد هم گوشه ای بود و هرکس چیزی می خواست بلند می شد و برای خودش از آنجا برمی داشت (!) با خودم فکر کردم اگر همین فاصله ی دو متری را مردم در صف مرغ رعایت بکنند (!) انتهای صف به مرغفروشی دیگر می رسد (!) و آن وقت باید نیروی انتظامی وارد عمل بشود (!) چون رفتن توی صف هم دیگر و تداخل در نوبت همدگیر از آن دسته موارد خیلی ناموسی است که شوخی بردار نیست !! دقیقا چیزی مثل اسلحه ی سرباز !!!


***

اسلحه ی سرباز گفتم و یک توی پارانتز جالب تعریف بکنم ؛

وقتی سرباز تشریف داشتم ، یکی فرمانده عملیات ما بود که مثل حال اینهمه بزرگ نبود !! ولی خدائیش آدم خیلی خوبی بود !! شاید بعدها بد شده باشد و شاید هم تبلیغات رسانه ها در بد شدن شخصیت اش دست داشته باشند !! پرونده اش را دست خودش خواهند داد !! ولی اگر لازم باشد من شفاعتش خواهم کرد !!!؟ یک بار من که تقریبا آخرین روزهای سربازیم بود ، با دمپایی ، کنار دیوار فرماندهی گردان ایستاده بودم ، سه ماه آخر را آزاد باش کامل بودم که هر کاری دوست دارم بکنم !! آماده باش زدند و بعد ماشین های آفند برای بردن نیروها برای چند منطقه ، برای گذاشتن کمین ، رفتند !! همین فرمانده که آن زمان درجه نبود و حالا سرلشکری شده برای خودش !! مرا دید و گفت : " بیا بالا برویم محور برای سرکشی و برگردیم !! " ساعت حوالی 5 عصر بود و من فقط مهمان تشریف داشتم و توی ماشین نشستم ؛ با همان دمپائی ها و نه کاپشنی و نه چیزی !!! وقتی داشتیم از شهر بیرون می رفتیم نگاهی به دمپایی های من کرد و گفت : " با دمپایی ماموریت می روی !؟ " گفتم : " من ماموریت نمی روم ، شما گفتید بیا برویم و برگردیم ، من مهمان تشریف دارم !! " باتعجب گفت : " پس اسلحه ی تو کو !؟ " گفتم : " آدم با دمپایی اگر اسلحه دستش بگیرد خیلی ضایع می شود !! " گفت : " اگر حالا توی کمین بیفتیم ، چکار می کنی !؟ " گفتم : " اولا وقتی توی کمین بیفتیم مطمئنا یکی از ما دو تا را با تیر مستقیم می زنند که مستقیم شهید می شویم و فرقی ندارد پوتین داشته باشیم یا دمپایی !؟ دوما آن دیگری که می ماند ، می تواند از این و آن استفاده بکند ؛ اشاره کردم به کتانی ها و اسلحه ی فرمانده عملیات !! "

البته جای دیگری این داستان را نوشته ام ؛ آن شب مجبور شدم کتانی ها و اسلحه اش را بگیرم و کنار یک دسته از سربازها تا صبح بمانم !! یک شب هولناک که بیشتر از من ، آن فرمانده و همسرش در خانه تا صبح بیدار مانده بودند !! فردای آن روز عاشورا بود و روز بعدش من سربازیم تمام می شد !! کمین ما لو رفت و باید تا صبح بیدار می ماندیم ، جایمان خیلی ناجور بود (!) شب توی بیسیم به من گفت : " سربازها را ول کن ، مواظب خودت باش !! " گفتم : " اگر بتوانم مواظب خودم باشم ، مطمئنا سربازها هم سالم خواهند ماند ! "( بهرحال یک سرباز 24 ماه خدمت در کردستان ، با سربازهای 4 ماه خدمت ، خیلی فرق می کرد !! ) ... صبح همزمان با طلوع آفتاب آمد و مرا به شهر برگرداند و تمام سربازهایی که کنارشان تا صبح بیدار مانده بودم ، خواب بودند و رفتن مرا نفهمیدند !!!!

***


این عکسی که می گذارم خودش داستان دارد هاااااا


 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 29 فروردین 1400 ساعت 22:43 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

روح تازه درگذشته شاد ولی بعضی ها کاری میکنن که آدم کلاً حساب اون رابطه رو برای همیشه مسدود کنه!


یادم به سقز و روزهای پر آشوب قبل از انقلاب افتاد، پدرم که همیشه آماده باش بود و داییم که به سقز اومد و ما بچه ها و مادرم رو به تبریز برد ...

کاش ماجرای عکس خانم کوچولو رو هم مینوشتین ..

سلام
بعضی ها فکر می کنند چون انسان جائزالخطاست !! پس هر اشتباهی بکنند با یک ببخشید قابل ریسیت می باشد ! در حالیکه تاوان یک اشتباه می تواند قطع یک رابطه باشد !!
آن روزهای کردستان و مخصوصا سقز داستان هایی عجیب و غریب دارد ... حیف که نه خودشان دوست دارند بنویسند و نه دوست دارند شخص دیگری بنویسد !
ماجرا این بود که یک خانم مسنی داشت از کنارمان رد می شد ، من گفتم نورا بایست یک عکس بگیرم و نورا ایستاد و به من نگاه کرد و گفتم لبخند بزن و یک خنده ای کرد ( از عجایب بود هااا !؟ ) خانم مسن با دیدن این ماجرا گفت خوش بحالتان من یک نوه دارم ، بخواهیم یک عکس از او بگیریم هشت نفر از نفس می افتد !! گفتم من خودم شک دارم که عکس گرفته باشم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد