یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

خوردم خوردی خورد !!

 

در هفته ای که گذشت چندبار ناپرهیزی کردم و همه ی آنها روی هم انباشته شد تا مرا زمینگیر بکند !! غالبا هم وقتی مریض می شوم احساسات انسان دوستانه ام گل میکند !! و با این وجود دیروز رفتم سالن برای والیبال !!

  

 

امروز بعد از ظهر با نورا خانم تنها بودیم ، او در اتاقش خوابیده بود و من روی زمین و جلوی بخاری اتاقش دراز کشیده بودم !! هم از شدت گرمی بدنم عرق کرده بودم و هم می لرزیدم ... به همان دلایلی که در بالا اشاره کردم (!) یک آدمی هستم که کم ولی ناجور مریض می شوم و این نوبت هم از آن دسته می باشد !!

 

چند روز پیش سفارش ارسال دست سازهای نمدی به مشهد داده بودم و آدرس مغازه دوستم را داده بودم که همیشه هستند و نیاز نیست آدم بیاید خانه و ببینید کاغذ انداخته اند که بیا از مرکز بگیر !!! داشتیم از زمان ارسال و دریافت حرف می زدیم و بالاخره من بلند شدم و راهی شدم که بیایم خانه !! تازه داشتم به اتوبوس می رسیدم که دوستم زنگ زد و گفت : " بسته ات همین حالا رسید ! " گفتم : " فردا می آیم و می گیرم ! " ولی گفت : " ما تا فردا نمی توانیم صبر کنیم بیا باز کن ببینیم چی هستند !!! " تقصیری هم ندارد هر سال میلیون ها تومان خرج زن و بچه اش می کند و زندگی خوبی دارد ولی حسی که دخترانش از دو فقره قلب نمدی که برای شب چله هدیه داده بودم ، نشان داده بودند ، یک چیز دیگر بود !! قدیم ها می گفتند ؛ نبینی و دعات کنند !! حالا رسم شده که نشنوی و صدایت کنند !! برای همین منتظر بود تا ببیند از جعبه ی نمدیجات (!) چه چیزی می تواند برداشت بکند !! برگشتم به مغازه و تا آمدن من صبر کرده بودند !!

 

بسته را باز کردیم و یکی از مشتری هایش هم وارد شد و فکر می کرد فروشنده دوره گرد هستم و بساط باز کرده ام برای فروش !! یک قلب نمدی هم به او دادم تا ببرد برای دختر کوچکش !! گفت : " حالا در خانه دعوا راه می افتد ! " گفتم : " دفعه بعد که آمدی ، اولا سراغم را می گیری و ثانیا من قیمت این فقره  را بالای آن یکی ها می کشم که چانه نزنی !! " فکر کرده بود که دخترانش سر آن با هم دعوا می کنند و نمی دانست که یک پای اصلی دعوا خانمش خواهد بود !!

 

بسته را بعد  از اینکه دوستم چند فقره برای دخترهایش جدا کرد ، برداشتم و به خانه آمدم ...

 

داشتم می نوشتم که بعد از ظهر حالم اصلا خوش نبود و زیر پتو رفته بودم و عجب خواب هایی که نمی دیدم !! آدم وقتی تب دارد ، ابعاد فکر و ذهنش از دستش بیرون می رود و می شود یک پا خیالپرداز !! حالم خوب نبود ولی تماشای خواب هایم با توجه به سنگین و تلخ بودن جریاناتش ، دهانم را شیرین کرد !!

 

نورا کلاه مرا برمی‌دارد و روی سرش می‌گذارد و پای تی وی می نشیند !! یک عکس از او گرفتم که به هرکسی فرستادم ، یاد شهریار افتاده بودند !!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
همطاف سه‌شنبه 9 دی 1399 ساعت 08:54 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
بس خوش حال شدم... (نه از ناخوشی شما که ان شاءالله بزودی سرحال و سلامت روبراه می شوید)
خوش حال شدم ازاینکه دستدوزهای نمدی اینقدر می تواند شادی آور باشد
گل کردن احساسات انسان دوستانه تان برقرار

الهام چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت 12:43

سلام
انشالله که امروز بهتر شده باشید. نوراجان هر روز نمکی تر میشه. در پناه خدا باشه عکس واقعا آدم رو یاد جناب شهریار می اندازه

سلام
البته اگر ناپرهیزی ها بگذارند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد