یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

این روزها ...

 

این روزها کرونا کمی جدی تر شده است و این را می توان از رفتار مردم کوچه و بازار دید !! مردم کم کم دارند به هم تذکر می دهند و بیخیال رفتار یکدیگر نیستند !! داستان مرگ این روزها به در و خانه ی همه رسیده است و مهم نیست اخبار چقدر راست و دروغ می گویند (!؟) ولی قضیه انگار جدی شده است ... همان قضیه که از اسفند جدی بود !!

  

 

توی مترو نشسته بودیم و این هم از شانس ماست که در خارج از شهر می نشینیم و همیشه صندلی خالی برای نشستن داریم !! البته من خودم بشخصه رعایت میکنم و البته خیلی های دیگر و حوسمان به  افراد مسنی که جای مرغوبِ شهر خانه خریده اند و همیشه سرپا می مانند (!) هست ... مسیرها طولانی هستند و این جانفشانی ها چیز کمی نیستند !! و البته گاه جوانترهایی دیده می شوند که سوار منطق های خطی کوچک مغزشان هستند و از حق ناقابلشان نمی گذرند !! و مگر می شود برای آنها توضیح داد که وسایل عمومی برای ناتوان ها ، مسن ترها و خانم هایی که بچه همراه دارند می باشد و در اولویت بعدی ، دیگران !!!


یک نفر انگار زیاد عجله داشت و شاید تجربه کافی در زمینه مترو نداشت !! چون بال بال می زد و ایستگاهها را می پائید و آرام و قرار نداشت ... روبروی من نشسته بود !! و هی به آرامش من نگاه می کرد و اینکه بی اعتنا و عین یخ جلوس کرده بودم !! یکی هم بغل من نشسته بود که او هم حواسش به آشفتگی فرد مقابل و نگاه هایش به من بود !! شاید هم چون ته ریش داشتم (!) داشت بعنوان مسبب همه ی بدبختی هایش به من نگاه می کرد !! در مترو عموما فاصله های اجتماعی را رعایت می کنند !! هنوز یکی دو ایستگاه به مرکز شهر مانده بود که به من گفت : " کمی تاخیر دارد ، انگار !! " خیلی بی تفاوت و در حالیکه شانه هایم را بالا می انداختم گفتم : " مثلا چقدر !؟ " گفت : " دو دقیقه !! " با تعجب گفتم : " مترو هست دیگر ، آمبولانس نیست که !! شما بلیط اورژانسی گرفته اید !؟ ضمنا کسانی که عجله دارند و کار مهم ، ساعت 7-8 رفته اند دنبالش ، ما که مانده ایم برای ساعت 11 همه مان بیکاریم !! "

 

عصر داشتیم می رفتیم دنبال کارهایمان ؛ من به سالن می رفتم برای والیبال و بانو و نوراخانیم ضن اینکه مرا می رساندند ، می رفتند خانه ی برادرم و یکساعت پیش آنها بودند و در بازگشت مرا هم برمی داشتند !! آسمان بالای شهر خیلی قاراشمیش بود ... در نگاه اول چیزی که به ذهن من رسید این شعر از مولوی بود : " داد جارویی به دستم آن نگار   / گفت کز دریا برانگیزان غبار  " بانو هم اشاره کرد به آسمان و ترکیب ابرهای سیاه در آسمان را نشان داد و داشت از آنها یک گیسو پریشان ترسیم می کرد ... و کمی بعد من باز یاد کرونا افتادم و انگار کرونا بود که در بالای سر شهر غوغا می کرد !! هوا گرگ و میش بود (!) و چراغ ماشین ها مزاحم (!) ولی چند تا عکس گرفتیم برای اینکه سندی باشد برای تعریف هایی که برای دیگران می کردیم ...

 


توی ایستگاه اتوبوس بودم و منتظر ، یکی از بازرسین شکم گنده ی اتوبوسرانی که همه اش در حال شوخی با راننده ها و به سرو کله ی زدن آنها ، بعنوان شوخی می باشد !!! مثل تخته کنار یکی ایستاده بود و از قرار معلوم آن یک نفر یک سر و گردن بالاتر از او بود !! آن مرد در حالیکه با یک مسافر دیگر حرف می زد گفت : " ما هم سامانه پیام کوتاه داریم و هم تلفن ارتباطی ... شما هر وقت مشکلی دیدید خبر بدهید ، اگر سریع هم نباشد مطمئنا حل می کنیم !! " و بعد از گفتن آن حرف سرش را بطرف من گرفت و یک حس مسئولانه ای در قیافه اش موج می زد !!! گفتم :" این بازرسین شکم گنده تان اگر از شوخی با راننده ها کم بکنند و از اینجا اتوبوس ها را کنترل بکنند ، مشکل زیادی به آخر خط نمی ماند !! مثلا همین تابلوی پشت سر شما که اتفاقا کنار دکه فروش بلیط است و پاتوق این آقایان (!) ششماه است که مسیر ائل گولی ( شاهگلی ! ) از اینجا منتقل شده است به پایانه بازار (!) و کسی نمی آید این تابلو را اصلاح بکند و خیلی ها که نابلد تشریف دارند باید بیایند اینجا منتظر اتوبوس ائل گولی بمانند ( و لازم نیست از کسی سوال بکنند ، چون نوشته ی تابلو حجت است !! ) و تازه وقتی نیم ساعت معطل شدند یکی به آنها بگوید که مسیر ائل گولی عوض شده است !! "

 

 

 یک نگاه به من کرد و یک نگاه به بازرسش ... موبایل را درآورد و یک عکسی از تابلو و دکه گرفت !! من هم یک عکس گرفتم تا اگر بعنوان ژست مسئولانه این کار را کرده باشد بداند که دیگران هم چشم دارند و آنها و کارکردشان را می بینند !!

 

توی سالن بودیم و البته با کمی غرغر وارد سالن شدیم ... صاحب سالن آمده بود توی محوطه با ماشین تازه اش ور می رفت و انگار کنترل ندیده بود و هی می رفت جلوی در عقب و با کنترل می زد و ماشین باز می شد و در را باز کرده و می بست !! بعد دوباره قفل را می زد و دوباره می رفت جلوی در راننده و قفل را باز می کرد و در را باز و بسته می کرد و ماشین را قفل می کرد !!! احتمالا چون هفته قبل اعتراض کرده بودیم که چرا دیر می آید و سالن را دیر باز می کند (!) داشت وقت کشی می کرد که مثلا بگوید سر وقت باز خواهد کرد !! بقول یکی، ما با اینها هشتاد میلیون نفر هستیم !!


 من هم نشسته بودم روی سکو و با صدای بلند داشتم داستان نفتی محله مان را تعریف می کردم ، البته حضار سن شان به صف ایستادن برای گرفتن نفت نمی رسید و واقعا بچه های انقلاب بودند !!


نفتی محله ی ما با سرد شدن هوا می شد یک سر و گردن بالاتر از استاندار !! یک اخلاق فوق سگی هم پیدا می کرد !! اگر کسی به او سلام می داد محال بود جواب بدهد و به کمتر از جمع 5 نفره علیک سلام نمی گفت !! گاه فریادش برا ی رعایت نوبت و شلوغ نکردن تا دو چهارراه آن طرف تر می رفت !! من به لطف خدا شک ندارم و مطمئن هستم که بخشش اش لایتناهی ست ولی اگر بگویم خدابیامرز (!) اسراف  در دعا کرده ام !!؟؟ ( اینها را بلندبلند می گفتم و بچه ها گوش می کردند و او هم می شنید !! ) ولی فروردین که می شد و هوا گرم می شد و مردم بخاری ها را جمع می کردند تا ششماه، مردم محل سگ هم به او نمی گذاشتند و یک اخلاق بره ا ی پیدا می کرد که دوست داشت در هر قدم با بچه ها خوش و بش بکند !! یک همسایه هم داشتیم که ما از وقتی دیده بودیم اسمش حاج احد بود (!) ولی مثل اینکه در جوانی اش آجان بود و او را احد آجان می گفتند !!! با نفتی هم، هم سن بود و شاید بزرگتر و چیزی که ما می دیدیم را صد بار بیشتر دیده بود ... یکبار به او گفت : نه در زمستان سگ باش و نه در تابستان بره ، در طول سال همان بُز گَر باشی !! کافیه !!!

 

آمد و از کنار ما رد شد و داخل سالن شد و تازه در را باز کرد تا برق ها را بزند ... یکی از بچه ها که از کنارم رد می شد به من گفت : " احیانا شما بخواهید به کسی فحش بدهید ، چه می گویید !!؟ " گفتم :" فحش چیه پسر !؟ تاریخ را نقل و قول می کنم !! "

 

این را هم بیادگار بنویسم که دیشب وسط بازی سر اینکه کی به تور خورده بود و فول شده بود و این حرفها (!) دو نفر داشتند مثل خروس به هم می پریدند و کم مانده بود سالن را نیمه رها کنند و بروند !! کمی حرمت ریش من بود و بیست سال سنی که از آنها بیشتر دارم !! یک گروه واتساپی هم برای والیبال داریم که تا به خانه برسم دو نفرشان لفت داده بودند ... پیش خودم گفتم یکی دو پست قبل، از ناکامی ام در هدایت اخلاق آنها نوشته بودم !!!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 6 آبان 1399 ساعت 23:04 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

با این پست چقدر خاطرات زنده شد برام ... توی بازارچه محله قدیمی همیشه از شلوغی و غوغای ملت متوجه میشدیم نفتی نفت آورده!!

با دیدن عکس این مصرع بخاطرم اومد:
سحر تا چه زاید، شب آبستن است ...

سلام
قدیم سر خیلی چیزها ازدحام بود ، کپسول گاز ، نفت و سر هر اعلام کوپن ...
آسمان زیبایی بود و کمی ترسناک ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد