یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

نجارباشی !!

 

یکی دو روز است که افت دما شدیدا محسوس شده است ... مخصوصا با باران هایی که بصورت پراکنده می بارند و ابرهایی که آسمان را قرق کرده اند ... البته از اواخر هفته ی گذشته برای روزهای میانی این هفته پیش بینی هواشناسی شده بود !! ولی نه این قدر که دیروز در ورزقان برف بیاید و سوز و سرمایش به تبریز برسد ...

  

 

کمی خرده سفارشات برای برش چوب داشتم از طرف خواهربانو ( بالدیز خانیم ! ) ... چند وقت پیش کمی تخته ی پالت برایم آوردند که می خواهند آنها را بدهند نجار باشی یک میز درست بکند !! البته ساختن میز صرفا میخ کوبیدن برای چند چوب نیست و آنقدرها هم کار یکی دو ساعت نبود !! خلاصه اینکه رفته بودند نجارباشی محله شان و سفارششان را مطرح کرده بودند ؛ یک کتابخانه ی ساده هم کنارش می خواستند !! نجارباشی محله شان گفته بود که با ام دی اف ، حدود یک میلیون و با چوب حدود سه میلیون درمی آید !! خلاصه اینکه پای جناب بنده وسط کشیده شد ...

 

یکی دو جا سر زده بودم برای برش چوب و بالاخره رفتم درب استانبول که زمانی از پاتوق های ویژه ی نجارباشی ها بود !! این روزها این صنف در همه جای شهر ؛ خاصه حاشیه ها پاتوق دارند ولی بنوعی طبقه بندی شده اند !! اغلب کابینت سازهادر حاشیه ی شهر متمرکز شده اند و نجارباشی ها بصورت پراکنده در شهر مانده اند و هنوز انبارهای چوب و نجارهایی که با چوب کار می کننددر درب استانبول هستند !!


جهت کمی توضیح بیشتر عارض بر خدمت خوانندگان گرام اینکه بعد از زلزله ی حدود دویست سال پیش تبریز ، یک ساخت و ساز کلی در شهر صورت گرفته بود و دور حصار مرکزی شهر 8 ورودی تعبیه کرده بودند که این درها نسبت به موقعیتی که داشتند و نسبت به محله ای که باز می شدند نام گذاری شده بودند ... درب استانبول برای این نام گذاری شده بود که بطرف شمال غرب تبریز باز می شد و کاروان های اروپائی از این راه وارد شهر می شدند !!

 

خلاصه اینکه اندازه ها را گرفتم و راهی درب استانبول شدم برا ی سفارش برش ... قرار بود یک الوار 6متری ؛ چوب روسی (!) بگیرم و بدهم برایم برش بدهند ... اولین نجاری که سراغش رفتم ، ماشین حساب را جلویش گذاشت و کلیدها را زد و گفت : " 380هزار تومان پول چوبش می شود !! ( فکر کنید پارسال 100 - 120 هزار تومان بود ) و هزینه ی برش هم 80هزار تومان ! " باید اندازه هایم را جمع می زدم ببینم بیشتر از 12 متر می شوند یا کمتر ، چون یک الوار 6 متری حدود دوازده متر چوب برایم می داد !!


بیرون آمده و قدم زنان و تماشا کنان به یکی دیگر مراجعه کردم و قیمت خواستم  او هم ماشین را پیش رویش گذاشت و چهارتا کلید زد و گفت : " چوبش می شود 420هزار تومان (!!!) و ... ... ... " گفتم : " انگار ماشین حساب چیز خوبی ست ، چون بلافاصله جواب قیمت چوب را داد ولی برای دستمزد برش صدای تسمه های مغزتان بلند شده است !! "  اشاره داشتم به ... ... ... !!!! و خلاصه اینکه برای برش هم صدهزار تومان خواست ... نه با روش کارشان غریبه بودم و نه حساب و کتاب کارشان را نمی دانستم ولی هنوز دو شرط مهم برای کارم مانده بود ... یکی کیفیت خوب برش که به سلیقه ی نجارباشی و تجهیزاتش مربوط می شد و یکی هم خشک بودن الوار !! دومی می گفت که سفارش می دهم الوار می آورند و این یعنی یکی از شروط در هاله ای از ابهام قرار داشت ...


دوباره به قدم زدن در محوطه و تماشای مغازه ها و انبارها ادامه دادم و به یک جای دیگر مراجعه کردم که می دانستم کیست و کیفیت کارش تقریبا یک سرو گردن از بقیه بالاتر بود و به وسواس در کار و دقت معروف و  البته قیمت کارش هم دو سر و گردن !! کمی نشستیم و حرف زدیم و یکی دو الوار خوب در مغازه اش داشت که معلوم بود باندازه ی کافی خشک و خوب هستند ... قابل عنایت باشد که الوازها دارای عرض و ضخامت متفاوت هستند و بین 4 تا 6 می توانند ضخامت داشته باشند و عرض شان بین 15 تا 30 سانت می تواند باشد !! خلاصه اینکه سفارش را دادیم و کمی هم سر صحبت باز شد و اجبارا باید سر صحبت استادباشی ها نشست تا متواضعانه توضیح بدهند که چه استادی هستند در کارشان !! البته وقتی داشت زیادی دور برمی داشت یک سنگ کوچک جلویش می انداختم تا مواظب باشد و از حیطه ی غرور فروتنانه بیرون نرود !! خلاصه اینکه این استادباشی هم توی ذهنش یک حساب و کتابی کرد و سرهم یک میلیون خواست !!

 

تقریبا کارم تمام شده بود ... من عادت ندارم از چند جا قیمت بگیرم و همیشه به همان جای اولی سفارش می دهم و مهم نیست که سرم کلاه گذاشته باشد (!) چون این کلاه سر جیبم می رود (!!) ولی وقتی به چند قیمت متفاوت می رسم ، اعصابم درگیر می شود و آن وقت کلاه سر اعصابم می رود و این اصلا خوب نیست (!!!) ... ادامه کار را رها کردم تا یک روز دیگر برای سفارش بروم !

 

سر وکله زدن با صنف نجاری ، حوصله ی پولادین می طلبد !! بهرحال ریشه نجارباشی ها به حضرت نوح می رسد که سردسته ی نجارها بود !! و از مرحله پیشنهاد تا ساخت کشتی اش 80 سال طول کشیده بود (!؟) اگر کابینت سازتان یکی دو ماه شما را سر کار گذاشت اصلا ناراحت نشوید ، اتلاف وقت در این شغل جزو ذاتی آن محسوب می شود و صد برابر خاک اره ای که تولید می کنند ، وقت هدر می دهند !!

 

دیروز دوباره شال و کلاه کردم ( هوا سرد بود ! ) و راه افتادم دنبال سفارشات چوبی ام ... دوباره به همان نقطه از شهر مراحعه کردم و همان نجار اولی در مغازه اش نشسته بود !! خوش و بشی کرده و سفارشم را دوباره مطرح کردم (!) گفت که اصلا مرا بجا نمی آورد و یادش نیست چه سفارشی داشتم !! معلوم بود که دارددبه درمی آورد !! دبه در آوردن یعنی زیر حرف خود زدن و از همیشه ی تاریخ وجود داشته ؛ مخصوصا در خاورمیانه (!) و حتی یک مثل پیش پا افتاده هم وجود دارد که می گوید " از دبه کسی ضرر ندیده !!" و در همه ی صنوف و مشاغل وجود دارد ؛ حتی در کابینه ی دولت هم رد پایش دیده می شود و اگر صاحبنظرانه به جلسات دولت نگاه بکنید کمی بینید که هر کدام از وزرا روی یک دبه نشسته اند که در نگاه معمولی آن دبه ، صندلی فاخر دیده می شود !! خلاصه اینکه دوباره اندازه ها را گفتم و دوباره ماشین را درآورد و چند تا کلید زد و قیمت الوار شد 491هزار تومان (! ) و البته دستمزدش همان 80هزار تومان بود !! یک شبه 111هزار تومان آمد بالای چوبی که همان جا تکیه داده بود !! سفارشم را دادم و کارت هم کشیدم و قرار شد عصر بروم و تحویل بگیرم ... کمی زور می زدم همان جا کار را شروع می کرد و مطمئنا بیشتر از یک ساعت کار نداشت !! ولی یکی از مُطَهَرات در اسلام ، غائب شدن فرد مسلمان است ! و این یعنی شما بیرون می روید و بر می گردید و فکر می کنید که کار زیادی داشت و آن لقمه راحت از گلوی فرد پائین می رود !! و این به بدفرهنگی برخی ارتباط دارد که عادت دارند بپرسند مگر چقدر کار داشت !؟ و خدا را شکر که من از آن دسته نیستم ...

 

عصر دوباره راهی شهر شدم و همان حوالی بودم و زنگ زدم ، نجارباشی گفت که بیرون هست و تا نیم ساعت به کارگاه برمی گردد و شروع میکند !! نجار را رها بکنی محال است بتوانی بگیری و حداقل یک هفته آدم را دور خودش می گرداند !! یکساعتی رفتم پیش دوستی و یک گفتگوی خوبی پیش آمد که به وقتش اشاره می کنم !! البته سر ظهر هم به یک نجار دیگر کلی گیر داده بودم که داشت در مغازه دوستم را  عوض می کرد (!) که آنهم در نوع خودش جالب بود و بماند برای نوبتی دیگر !! خلاصه اینکه یک ساعت بعد از نیم ساعتی که گفته بود رفتم سروقتش !! قسمتی از کارها را کرده بود و تقریبا در حال در رفتن بود که گرفتمش !! بد جایی گیر افتاده بود و چاره ای نداشت ... یکی از مشتری هایش که خانمی بود بسیار خاص (!) موبایلش را از جادر می آورد و او جواب نمی داد که گفته ام تا یک ربع دیگر می آیم و کچلم کرده است !! گفتم  : " تو که نمی دانی یک ربع چقدراست ، می گفتی یک ساعت بعد !! یک ربع است که من اینجا هستم !! " خلاصه اینکه ادامه کارهای مرا شروع کرد و چون حواسش جای دیگری بود هم اندازه هادقیق در می آمدند و هم کارها تمیز و با کیفیت بودند (!) باور کنید یکی از دلایل افت کیفیت ، وسواس غلطی هست که وجود دارد !! امروزه خیلی ها بیش از حد در رعایت بهداشت وسواسی شده اند و غالب کرونایی ها از آنها می باشند !! خلاصه اینکه کارهیا من در شرف اتمام بودند که مادرش زنگ زد و خبر داد که آن خانم به در خانه شان رفته که پسرت پولم را گرفته و مرا سر کار گذاشته است و بدجوری شاکی بود که چرا کاری کرده که این زنِ ... در خانه ی ما آمده است !!و صدای مادرش را من از پشت گوشی می شنیدم !! خلاصه اینکه چند دقیقه نگذشته بود که همان خانم خاص (!) آمد در مغازه  و نجارباشی گفت که برود و تا ده دقیقه ی بعد برای اتمام کارش می رود و او هم رفت !!

 

کمی بعد کارهای من تمام شد و همه را بستم و بنده خدا از ترس آن زن (!) زودتر از من از کارگاه خارج شد و من سفارش ها را بیرون گذاشتم و زنگ زدم به آقئین ( برادربانو ! ) که بیاید و آنها را ببریم و کرکره کارگاه را پائین کشیدم ...

 

حدود نیم ساعتی منتظر ماندم تا آقئین برسد و هی با خودم می گفتم که چرا ماشین نگرفتم (!) کمی بعد همه درها را بستند (!) انگار کسی شیپور تعطیلی و خاموشی زده باشد و تنها یک سوپری در آنجا باز ماند ، آنهم بطرز عجیبی ؛ چون همه کارگاهها را می بستند و بدوبدو می رفتند توی ماشینها و سریع محل را ترک می کردند و برای من که تماشاچی بودم صحنه ی بسیار جالبی بود و یاد فرار مردم در زمان آژیر قرمز می افتادم !! چند دقیقه بعد یک بادی وزید ، انگار نفسِ سرد دی ماه بود !! اگر پوشش مناسبی نداشتم ، حتما یخ می زدم !! تا آقئین برسد ، انگار چند ساعت طول کشید !! چوبها را توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم ... واقعا یخ زده بودم ، انگار یکی از شبهای آخر آذرماه بود ...

 

قرار شام داشتیم و رفتیم جگرکی معروف خودمان ... فعلا ممنوع التصویر شده ایم !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین شنبه 19 مهر 1399 ساعت 00:36 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

روح مادرم شاد، همیشه میگفت بنّا بیل و کلنگش رو، و نجار اره و تیشه رو میذاره و میره (کار رو شروع میکنه) اما خدا میدونه کی برگرده کار رو تموم کنه..

چرا ممنوع التصویر؟ یعنی بلاگسکای اجازه درج تصویر نمیده؟

سلام
متاسفانه خیلی ها باندازه یک دهم گلایه ای که از دیگران دارند ، اگر از خود و بی برنامگی خود ، داشته باشند ... کیفیت زندگی شان از آن رو به این رو می شود !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد