یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

ساده و پرادعا !!

 

یکی از شاخصه های ملت همیشه در صحنه ی ما این است که در زمینه های مختلف با اطلاعات خیلی کمی که دارند (!) خیلی پرادعا و صاحبنظر ظاهر می شوند (!) و برای همین همیشه کم آورده و مجبور می شوند شاخه ی بحث را عوض بکنند و برای همین در حالیکه توهم عقاب بودن دارند ، از دور و حتی از نزدیک بزرگتر از گنجشگ دیده نمی شوند !!

  

 

مرحوم دایی غرب نشین ما تعریف می کرد که در سوئد وقتی شما پیش یک نقره کار (!) حرف را به محوطه طلا بکشید (!!) محال است که آن فرد نظر بدهد و همان ابتدای بحث می گوید که من تخصص و تجربه در فروش و یا ساخت نقره دارم و از تولید و یا تجارت طلا اطلاعی ندارم !!یعنی شما با همین سانتیمتر کوچک می توانید ملت ما را متر کنید و ببینید که توی صف نان در مورد چه چیزهایی می توانید مطلب بشنوید !!

 

===

خاطره !

دایی کوچک من چندین سال بعنوان خدمه در گروه هایی که حجاج را به حج می بردند فعالیت داشت و گاها پیش می آمد که در موسم حج عمره چند ماه در مدینه می ماند و یا در مکه می ماند ... و برای همین خاطرات خیلی زیادی در این زمینه دارد که اگر بتواند بنویسد که یقینا نمی نویسد تا مورد سوءاستفاده قرار نگیرند (!) مطمئنا کتاب قطوری می شود ... خلاصه اینکه در نشست های دورهمی گاهی اوقات از آنها تعریف می کند که هم عبرت آموز هستند و هم مایه مزاح و خنده !!

 

یکبار تعریف می کرد که در یکی از سفرها عده ای را می بردند که همگی از اهالی ساده روستا تشریف داشتند و هنوز مثل حالا اژدها نشده بودند (!!) و کنار دست چند نفر از آنها در هواپیما نشسته بود که یکی از پیرمردها رو به او کرده و می پرسد که : " شما کجا می روید !؟ " و دایی من گفته بود : " من می روم فرانسه ! " پیرمرد که نه از جریان پرواز خبر داشت و نه می دانست فرانسه کجای نقشه است و گمان می کرد هواپیما هم مثل مینی بوس سر راه مسافر پیاده می کند سری تکان داده و گفته بود : " شما می روید یک کشور کفر که مثلا چه بشود ، دو روز عمرتان را سالم و پاک زندگی کنید ... ما می رویم مکه و شما هم فرانسه را ول کن و بیا برویم مکه و توبه کن ! " ( البته این ادامه ی شیرینی دارد که شاید بعدا تعریف بکنم ! )

 

===


چند روز پیش رفتم مغازه دوستم که شیشه آینه می فروشند و هر از گاهی پاتوق بیکاری و احوالپرسی ما می باشد !!


یک نفری چند وقت پیش آمده بود طبقه پائینی ما را خریده بود و اتفاقا خیلی هم حرف زده بود با طبقه اول که میخواهم کمی تغییرات بدهم و یایم اینجا ساکن بشوم و از این حرفها و از روز بعد کلید را داده بود دست چند بنگاهی و ه ر روز در ساعات مختلف کسانی برای بازدید از طبقه اش که برای فروش گذاشته بود می آمدندو اتفاقا طبقه اول شاکی شده بود که دو ساعت بی خود وقت مرا گرفته بود در مورد نحوه تغییرات و ... (!!!!) 


خلاصه اینکه توی مغازه دوستم نشسته بودم و روی یک کاغذ تعدادی اندازه نوشته بودند که باید آماده می شد تا بیاید و ببرد (!) اسمی که کنار اندازه ها بود برایم آشنا بود و کمی بعد ماشینی نگه داشت و مردی میانسال پیاده شد و قیافه اش خیلی شبیه همان فردی بود که طبقه پائینی را خریده بود !! چون آن فرد ساکن بستان آباد بود و پلاک ماشین هم بستان آباد را نشان می داد حدسم تقریبا درست بود !!

 

طرف بالا آمد و با دوستم حرف می زد و دوستم کمی شاکی بود چون همان فرد گفته بود که شیشه را در بستان آباد متری 25هزار تومان می دهند و دوستم فاکتور خریددرآورده بود و می گفت که خرید کارخانه ای اش 45هزار تومان است و دروغ به این شاخداری را مجبور نیست برای تخفیف گرفتن بگوید و طرف مدعی بود که تخفیف نمی خواهد که هیچ شاید کمی هم بیشتر بدهد (!) ، کارشان کمی سخت شد و من وارد ماجرا شدم ...

 

به آن مرد گفتم : "می بینم که اهل بستان آباد هستی و مثل همشهری هایت اهل بلوف زدنی !! " طرف فکر کرد که پلاک ماشین اش را دیده ام و برای همین کار سختی بنظرش نیامد (!) و ادامه دادم : " البته از پلاک ماشین ات معلوم است که از خود بستان آباد نیستی و از اطراف آن هستی ... از تیکمه داش !! " طرف این بار ایست کامل کرد و نگاهی به پلاک ماشین اش انداخت و گفت : " یعنی از پلاک ماشین میشه تیکمه داش را هم تشخیص داد !! " گفتم : " برای همه که مقدور نیست ولی من روی موبایلم نرم افزار دارم که صاحب ماشین را هم معلوم می کنه !! آخه من بازنشسته ی شماره گذاری هستم !! " موبایل را بطرف ماشین اش گرفتم و اسم اش را هم گفتم ... طرف رسما شاخ درآورد اندازه گوزن های شمالی !! و اضافه کردم می خواهی اطلاعات دیگری هم بهت بدهم !؟!؟ چیزی نگفت و رفت سراغ قیمت سفارش هایش و پولش را پرداخت و در حالیکه رو به بیرون می رفت و حواسش به پشت سرش بود از مغازه بیرون رفت ... وقتی داشت استارت می زد هنوز چهارچشمی مرا نگاه می کرد ...

 

بعد از رفتن او دوستم خندید و گفت : " شعبده باز هم که شده ای !؟ یارو را می شناختی !؟ " گفتم : " خیلی شبیه خریدار طبقه پائینی ما بود ، پلاکش هم که مال بستان آباد بود ، اسمش را هم روی این کاغذ و کنار سفارش ها دیدم ... بقیه اش هم داستان بود ... مهم این بود که طرف برخلاف ظاهرش ، ساده تر از این حرفها بود و باور کرد !! "

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 20 مرداد 1399 ساعت 13:04 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

من میرم فرانسه

خدا خیرتون بده بعد از چند روز کمی خندیدم ...

+خداییش دلم واسه اون آقای تیکمه داشی سوخت!!
بیچاره اونقدر ترسیده که احتمالا همونطور که دور میشده برای خودش چهار قل میخونده و به خودش و ماشینش فوت میکرده :)))

درسته من این روزها درگیر بیماری دخترم هستم ولی حواسم هست نورائیات وبتون خیلی کم شده ها !!

سلام
این قسمت اش را هم برای شما تعریف کنم:
برگشتنی به دوستاش گفته بود سفر حج آنقدر نچسبید که به راه راست آمدن دایی من بهش چسبیده بود !!
ایشالا بزودی رفع بیماری بشود ...

فایی دوشنبه 27 مرداد 1399 ساعت 16:43

بلند بلند خندیدیم همراهِ همراه بیمارستان... ( اینکه در مورد تمام پست های سابقا خوانده و نخوانده نظر میدهم از همین منتظر ماندن همراه با استرسه)

خدا به همه ی بیماران شفای عاجل عنایت فرماید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد